داستان کوتاه: من بادکنک ام، خود را باد می کنم، باد می کنم، در دست کودکی، کودک شادان خندان با من بازی می کند. شادم زشادی کودکی.
کودک: رهایم نکن، به هوا می روم. باد مرا می برد، می برد، به دشتی می اندازد، بادم خالی می شود. یکباره به خود می آییم! بی باد هیچ ام.
خودم را باد می کنم، باد می کنم، دیگران با تمسخر مرا بیشتر باد می کنند. کودکی شیطان سنجاق ریزی به من می زند، می ترکم، همگان به من می خندند، من به زمین می افتم، یکباره غمگین به خود می آیم که بی باد هیچ ام.
کودکی مرا جلوی بچه گربه اش می اندازد، بچه گربه با من بازی می کند، با پشت دست اش به من می زند، نادانسته پنجه ای به من می زند، می ترکم. بچه گربه می ترسد، فرار می کند، خود را پشت دری پنهان، از آنجا سرک می کشد، می بیند که خالی بر زمین افتاده ام، با پنجه اش مرا به این طرف و آن طرف می کشد، پس از لحظه ای مرا رها می کند، سر به عقب بر گردانده، آرام از من دور می شود.
من باد کنکی باد در رفته، بی باد خود، بی باد دیگران هیچ ام.
19 ادریبهشت 1403 ــ 9 مه 2024 ــ اردوخانی ــ بلژیک
دیدگاه های تازه