نگاشته شده توسط: ordoukhani | جون 21, 2012

یک ماچ بده!

یک ماچ بده!

بیژن خان و فرزانه خانم(پنجاه ــ پنجاه و پنج سال) از آدم های عشقی روزگار بودند. یک شب با این زن و شوهر رفتیم چلو کبابی. (من کم  و بیش شانزده ــ هفده  سال داشتم) بعد از اینکه شمام مان را خوردیم، بیژن خان از جایش تکان نمی خورد. فرزانه خانم با شوخی خنده به او گفت، چلو کبابت رو خوردی، دوغت هم خوردی، چایی هم خوردی، دیگه چی میخوای، بلند  شو بریم دیگه. بیژن خان سرش را کج کرد و با لبخندی شیطانی گفت: یه ماچ بده، هر کاری بگی می کنم. فرزانه خانم هم یک ماچ هول هولکی از لپ همسرش کرد. یک خانواده ده ـ دوازده نفری نزدیک میز ما نشسته بودند، یکی از خانم ها که کوشش می کرد جلوی خنده اش را بگیرد، رو کرد به فرزانه خانم گفت: خوش به حالت خواهر، شوهرت با یه ماچ هر کاری حاضر برات بکنه، «من  بیچاره هر چی بدم،» «هر چقدر بدم» شوهرم هیچ کاری واسم نمی کنه.

31 خرداد ــ 1391 ــ 20 زوئن 2012 ــ بلژیک ــ اردوخانی


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: