نگاشته شده توسط: ordoukhani | دسامبر 24, 2025

غذای نیم پرس!

*در خبرها آمده بود شماری از رستوران‌ها در تهران به دلیل گرانی و بی‌پولی به مشتری‌هایشان غدای نیم‌پُرس می‌فروشند در دهه‌ی چهل و پنجاه بیشتر چلوکبابی‌های اسمی‌ی تهران مانند شمشیری و نایب و رفتاری برای مشتری‌های خوش‌خور و پُرخور سرویسی داشتند با عنوان پُشت‌بند و نیم‌پُرس. در بازار تبریز شاگرد چلویی با سرک کشیدن به میزها هر مشتری که برنجش مانده و کباب‌اش به ته رسیده بود با دست یه سیخ کباب داغ را روی دیس برنج می‌کشید و حکومت اسلامی در تمام زمینه‌ها جامعه را بی پُشت‌بند و با پِرِس اقتصادی نیم‌پُرس…
*نوشته دیگران

نگاشته شده توسط: ordoukhani | نوامبر 17, 2025

دیوار کوتاه من !

کنار دیوار راه می روم، بر دیوار تکیه می کنم، دست بر دیوار آرام راه می روم، پشت بر دیوار می کنم، بر دیوار می نویسم، از دیوار بالا می روم،از دیوار خانه امان بالا می روم، مانند گربه ای روی دیوار آن راه می روم، به حیاط خانه می پرم. مادرم فریاد می زند: مگر این خانه در ندارد، نمی توانی مثل بچه آدم در بزنی؟. می گویم من در را دوست ندارم، دیوار دوست من است، تنها پشتیبان من است.
دیوار من کوتاه است، همه به خانه من سرک می کشند، چیزی برای پنهان کردن ندارم.
دیوار قصر نشینان بلند است، هیچ کس نمی داند در پشت آن چه می گذرد، اما زننده ترین، زشت ترین حرف ها در باره پشت این دیوار نشینان بر دهان مردم رواج دارد. خودشان هم می دانند، نه تنها شرمی ز آن ندارند، بلکه به آن سرافرازند.
26 آبان 1404 ــ 17نوامبر 2025 ــ اردوخانی ــ بلژیک

نگاشته شده توسط: ordoukhani | اکتبر 11, 2025

شهادت دروغ نداده ام !



در دهی پیر مردی آرزو داشت برای بارهم که شده اذان صبح را بگوید. شبی با زحمت زیاد از پله های منار مسجد بالا رفت تا به نوک منار رسید.
پس از کمی استراحت به آسمان نگریست، تابش ماه و درخشیدن ستاره ها و لکه سپید ابری را دید. پیدا شدن چند شهاب که با سرعت از یک طرف آسمان هویدا گشتند و در طرف دیگر محو شدند را دید. زوزه شغل  و گرگ و پارس کردن سگ ها را شنید. سو سو زدن چراغ ها را در ده دید، صدای جغدی را شنید، صدای آبشاری گوشش را نوازش کرد، نسیم بامدادی روانش را صیقلی داد.
زمانی کمترین نوری در آسمان  دید، شروع به اذان گفتن کرد!
من شهادت می دهم به آسمان پر ستاره لکه سپید ابری، به تابش ماه وجهش شهاب، به زوزه شغال و گرک، پارس کردن سگ، به سوسو زدن چراغ، به صدای جغد، به صدای آبشار، به وزش نسیم، . . .
زمانی که از منار پایین آمد پیشنماز ده را خشمگین همرا با همرا هانش دید. پیشنماز فرمان داد تا او را به میدان ده ببرند سنگسارش کنند. وگفت: با هر سنگی به این کافر میزنید، یک یک گناه شما نزد خدا بخشیده می شود.
پس از مدت کوتاهی پیر مرد زیر تپه ای از سنگ ناپید شد. چون سنگ  کم آوردند پیشنماز دستور داد تا از ستگلاخ رودخانه سنگ بیاورند. چند سالی گذشت تپه تبدیل به کوهی شد.
صد سالی هم گذشت مردم فراموش کردند که این کوه در این میدان چگونه به وجود آمده. و دیگرکسی سنگ نمی زد. در ضمن ده تبدیل به شهر بزرگی شد. می بایستی خیابانهای شهر را سنگ فرش کنند. سنگ از این کوه آوردند. گوه تبدیل به تپه کوچکی شد.
ای رهگذران که در میدان شهر تپه کوچک سنگی می بینید، در زیر آن من خوابیده ام که شهادت دروغ نداده ام.
9 مهر 1404 ــ 1 اکتبر2025 ــ اردوخانی ــ بلژیک

نگاشته شده توسط: ordoukhani | اکتبر 1, 2025

آخرین آرزو

یکی بود، یکی نبود. خدایی هم در کار نبود.
یکی بود که به هیچ یک از آرزوهایش نرسید بود. آرزوی پدر و مادری مهربان، خواهر و برادری، دوست و آشنایی، خانه ای کوچک، همسری مهربان، فرزندانی سالم و با هوش، کاری در جایی با حقوق کافی، زندگی در کشوری امن. یک شب که در تخت خوابش دراز کشیده بود آهی کشید و اشک ریخت، با تمام وجود آرزو کرد بمیرد و فردا را نبیند.

دریغا فردا را ندید تا خوشحال شود از اینکه به آخرین آرزویش رسیده.
9 مهر1404 ــ 1 اکتبر 2025 ــ اردوخانی ــ بلژی
ک

نگاشته شده توسط: ordoukhani | آگوست 27, 2025

گربه سه پا!


گربه ای بود به نام «پپول»، روزی از درختی بالا رفت تا گنجشکی را بگیرد که از درخت به پایین افتاد و پایش درتله ای که برای روباه گذاشته بودند گیر افتاد و فریادش بلند شد، زوزه های جان سوز کشید. صاحب اش با سرعت آمد و او را به بیمارستان حیوان‌ها

در بیمارستان مجبور شدند پای راست او را از زانو زیر بیهوشی قطع کنند. دوسه روزی در بیمارستان بود. پس از ان صاحب اش او را به خانه آورد و به او با شیشه پستانک‌دار شیر و آب داد، و در آب اش داروی آرامش بخش ریخت.
دو-سه هفته ای زمان برد، تا درد پپول آرام شد و دردش را فراموش کرد، ولی نبود پایش او را رنج می داد و غمگین بود و در خانه آرام می پلکید. موش ها که تا پیش از این از او فراری بودن، جیر-جیر کنان دورش می گشتند و گاهی هم دم اش را گاز می گرفتند.
یک روز از پشت شیشه پنجره کوچه تماشا می کرد، یکباره دید سگ کوچکی که دوپایش را بریده بودند و جایش دو چرخ کوچک گذاشته بودند، آرام کنار صاحب اش راه می رود، یکباره به خود گفت مگر من از این سگ کمترم! بی پایی‌اش را فرموش کرد. از پنجره به پایین پرید، موش ها جیر-جیر کنان دورش را گرفتند، یکبار پرید و یکی پس از دیگری را چنان به دندان گرفت و به گوشه ای پرتاب کرد، که دیگر نتوانستند از جایشان برخیزند.
به باغ آمد، درخت گیلاس پر بود از گنجشک. چندی از آنها دورسرش جیک-جیک کنان چرخیدند. پپیول پرید و یکی را گرفت.
پپول دید روباهی آرام به طرف لانه مرغ ها می رود، از همان بالای درخت به روی روباه پرید و گردنش را با دندان محکم گرفت. روباه فراری شد.
سگ های همسایه که به او پارس می کردند چون چنین دیدند، در برابرش پوزه بر زمین کشیدند و زوزه می کشیدند.
پپول از هر گربه چهار پا دار دلیرتر شد و فراموش کرد که تنها سه پا دارد

نگاشته شده توسط: ordoukhani | آگوست 1, 2025

می داند، من بسیار خیال پردازم


داستان کوتاه. مرد باید زن بگیرد. زن باید شوهر کند. به زور و خواست پدر و مادرم به خواستگاریش رفتیم. او هم به زور خواست پدر و مادرش به زناشویی با من تن در داد. به من گفتند: چی کسی بهتر از او . . . و به او گفتند چه کسی بهتر از من . . .
نه من او را دوست داشتم، و نه او مرا. همدیگر را با لبخندی از روی ادب و سلامی چند بار دیده بودیم.
پس از مدت کوتاهی آرام، آرام حس کردم، چشمان سیاه اش، نگاه مست اش را دوست دارم. چهره گلگون اش، ابرویش، موههای سیاه اش. لب هایش، به ویژه زمانی که من سخن بی جا می گفتم، لب بر لب نهاده، سر بر می گرداند و به من نگاهم می کرد. من قهقهه می زدم، پاسخ سخن بی جا سکوت است. او می خندید. من خنده او را دوست داشتم.  کم می گفت بیشتر با نگاه سخن می گفت. دست هایش ، پاهایش، راه رفتن اش، تمام حرکت هایش را دوست داشتم. زمان زیادی نگذشته! اما من او را با تمام وجود دوست دارم.
خانه همانگونه که خواسته آراسته. من خواسته و آراسته او را دوست دارم. از کنارم می گذرد،
در چشمان ام می خواند، من او را با تمام جود دوست دارم. پیش از این گفتم: او با نگاه سخن می گوید:و من تورا بیش از آنچه خیال می کنی  دوست دارم. می داند که بسیار خیال پردازم.
1 مرداد 1404 ــ 1 اوت 2025 ــ اردوخانی ــ بلژیک

نگاشته شده توسط: ordoukhani | مِی 14, 2025

حضرت عبید زاکانی و اپوزیسیون؟

داستانک: حضرت عبید زاکانی می فرماید، (در گذشت 772 هجری قمری) زنی در حال مرگ از شوهرش می پرسد، من بمیرم تو چکار می کنی؟ مرد پاسخ می دهد، تو نمیری من چکار کنم. (چه خاکی بر سرم بریزم)
باز آن حضرت می فرماید: مردی در بستر مرگ بود، همسرش اشک ریزان به او می گوید، تو بمیری من چکار کنم؟ مرد پاسخ می دهد، هیچ،می روی زن یک جاکش دیگر می شوی.
اکنون اپوزیسیون ما نگران از این است که اگر آمریکا با جمهوری اسلامی آشتی کند، پشتی بان خیالی خود را از دست می دهد، درمانده و سر در گم  نمی داند به کدام جاکش روی بیاورد.
24 اردیبشت 1404 ــ 14 مه 2025 ــ اردوخانی ــ بلژیک

نگاشته شده توسط: ordoukhani | آوریل 17, 2025

ای کاغذ، بی تو هیچ ام!

ای کاغذ من تو را دوست دارم و برایم ارجمندی. تو خوبی. ای ورق نارک سپید کاغذ تو ذره ای از درختی کهن سالی . زمانی نهال کوچکی بودی، دهه ها، شاید صده ها سال زمان بردی تا درختی کهن سال شدی، چه پرندگانی که بر تو لانه کردند، تخم گذاشتند، جوجه آوردند، با رنج فراوان جوجه های شان بزرگ کردند و به پرواز در آوردند.
چه بسا پرندگان مسافر (مهاجر) شبی بر روی شاخه های تو به سر بردند، چه بسا رهروان های خسته ای به زیر سایه تو جای گزیدند.
به یاد داری چشمه آب گوارایی در کنارت، چه کسانی از این آب نوشیدند.؟
ای کاغذ دوست ات دارم، و با واژه های زننده تو را آلوده نمی کنم، زیباترین، پاکترین احساسم را بر روی تو می نویسم. در زمان کودکی و نوجوانی ام، هر ورق ات ارج فروان داشت، ولی اکنون برای پاک کردن هر ناپاکی تو را آلوده به ناپاکی می کنند، در هر کوی و برزن باد تو را به هر طرف می برد، زمین و زمان پر است از کاغذ های رنگ و وارنگِ پاره پاره وآلوده به ناپاکی. هر زمان که تو را مچاله می کنند و به دور می اندازند، من رنج می برم، هر زمان که تورا می سوزنند، تکه ای از وجود من می سوزد.
ای کاغذ: زمانی که هنوز با الف با آشنا نبودم، با خط های کج و موج با خیالم بروی ابرها می نوشتم، در یغا باد ابرها را می برد. بر روی خاک کوچه می نوشتم، رهگذران نوشته های مرا لگد کوب می کردند، بر روی دیوارها می نوشتم، باران نوشته های مرا نابود می کرد. ولی سال هاست که بر روی تو می نویسم، با تو درد دل می کنم، از غم شادی و درد و رنج خود و دیگران می کویم.
ای کاغذ، بهترین دوست من هستی، بی تو هیچ ام.
28 فروردین 1404 ــ 17 ــ آوریل 2025 ــ اردوخانی ــ ب

نگاشته شده توسط: ordoukhani | آوریل 13, 2025

شاهزاده اگر؟

اگر شاهزاده ما گاهی حرف درستی هم بزند: «شاهزاده از موسسه های بین المللی درخواست کرد،هم اکنون برای سرمایه گذاری در ایران آزاد برنامه ریزی کنید»
چند نفر که کارشان جز انتقاد از شاهزاده نیست فریادشان بلند شد «آزاد» یعنی از ایران شر آخوند ها «آزاد» بشود و تو بروی پادشاه بشوی و بگویی پدر بزرگوارم بخواب که من َشاهنشاه آریا مهر دوم شده ام. دیگر اینکه چرا نگفتی اگر آزاد بشود من پول هایم را می برم ایران سرمایه گذاری می کنم.
پاسخ شاهزاده: مگر بیمارم که باسن ام را با شاخ گاو در بیاندازم، این پول ارث پدری من است و دست به آن نمی زنم، گذاشته ام برای آینده فرزندان ام، چرا به آقا زاده ها که میلیادرها آوردن خارج از کشورنمی گویید، پول هایی که دزدیدن ببرند به ایران و سرمایه گذاری کنند.
شاهزاده اگر مسجد آدینه بسازد، یا سقف فرو ریزد و یا قبله کج آید.
24 فرودرین 1404 ــ 13 آوریل 2025 ــ اردوخانی ــ بلژی
کوتاه

نگاشته شده توسط: ordoukhani | آوریل 10, 2025

فراخوان می دهم!

در این 47 سال عمرجمهوری اسلامی، شاید بیشتراز 47 نفر فراخوان به قیام یا شورش و اعتصاب برای براندازی جمهوری اسلامی دادند. نخستین کسی که می خواست به 50 هواییما، در هر هواپیما 500 نفر به ایران برود شخصی به  نام اصلی فتح‌الله خالقی یزدیو معروف به «هخا» یک نو زرتشتی شومن ایرانی مقیم آمریکا در تلویزیون ماهواره‌ای رنگارنگ بود که وعده داده بود که در تاریخ ۱۰ مهر ۱۳۸۳با ۵۰ فروند هواپیمابه تهران بیاید و نظام جمهوری اسلامی را سرنگون ‌کندکه به عهد خود وفا نکرد. ین امر به یک کمدی تبدیل شدو صدا و سیما صحنه‌هایی از گفته‌های او را پخش کرد این شخص در حدود بیست سال پیش به کنگره «رزتشتی ها» در بروکسل دعوت شده بود، من او را از نزدیک دیدم. اگر اشتباه نکنم، کت و شلوار سپید به تن داشت، با کراوات یا پاپیون سپید و کفش سپید.( قیافه ای مضحک) جای شما خالی در ضمن سخنرانی مزخرفاتی فرمودند که دعوت کننده، (دکتر . . .) از کار خود پشیمان شده بود و سبب خنده حاضرین گشت.
یکی رفت مستراح مسجدی، روی درِ هر مستراحی زد، طرف ( گلاب به روتون) باد پر صدای واسم ول کرد. یه دفعه یادش آمد که شاهزاده هم چند بار فراخوان به قیام علیه جمهوری اسلامی داده، کسی برای او تره  خرد نکرد. «چرا من فراخوان به قیام برای براندازی جمهوری اسلامی ندهم» داد زد: شما که آذوقه اتان (خوراکتون) زیر پای تان است، توپ اتان هم پُر است، چرا بر علیه دولت شورش نمی کنید.
من به خودم گفتم: مگر مال ما استخوان دارد، (مال ما یعنی کباب ما، بد برداشت نکنید) چرا فراخوان ندهم، هرچه فکر کردم، عقلم به فراخوانی نرسید که کسی، نداده باشد. از شما خواهش می کنم مرا برای نابودی حکومت ستمکارجمهوری اسلامی و دادن فراخوان یاری دهید.
19فرودین 1404 ــ 9 آوریل 2025 ــ اردوخانی ــ بلژیک

Older Posts »

دسته‌بندی