دیواری بلند در کوچه ای تنگ و پر پیچ و خم در خواب دیدم. گفتم اش ای دیوار چرا تا کنون سکوت کرده ای و سخن نمی گویی. بگو آنچه دیده ای و شنیده ای. راستی با دیوار روبرو قهری، مگر خاطره مشترک ندارید؟
از شادی رهگذران هلهله کنان به دنبال عروس داماد، از اشک یتیمان و بیوه زنان، بی خانه مانان از هزاران کس که گاهی نجوا کنان، گاهی فریاد کنان از کنار تو گذشتند بگو. نکند قیل و قال و گرگم به هوا و قایم موشک و الک دولک تبله بازی کودکان را فراموش کرده ای؟ از آواز خوان دوره گرد، کلاغی با قار و قارش، گنجشکی با جیک جیک اش، سگی با پارس کردن اش بگو. می دانی موش داری، موش گوش دارد،دهان لق است، خبر چینی می کنند، بیشتر بگو مگوها، دلخوری ها، دشمنی ها تقصیر موش هاست.
ای دیوار بلند، صد آفرین به آن معماری که نخستین سنگ تو را کج ننهاد. راستی از کلنگ، از زمین لرزه، از طوفان و سیل نمی ترسی؟ میوه شاخ تاکی که بر تو آویزان است چشیده ای؟ از چه زمانی لک لک که بر سر تو لانه کرد. آن گلهای زیبای وحشی که بر سرت روییده اند، زیبایی شان را دیده ای، گاهی یکی از آنها را بوییده ای؟ به یاد داری چند پیر زن و پیر مرد، دست بر تو لنگان ــ لنگان از کنار تو گذشتند؟ پیر مردان و پیر زنانی که در کنار تو به زمین افتادند، اگر دست داشتی دست شان نمی گرفتی؟ راستی داستان موشی که ابسار شتری در دست داشت و سر افراز می کشید، موش های دیگر فریاد شادی سر می دادند، شتر آرام با موش به درون رودخانه رفت، موش نزدیک بود غرق شود، شتر اورا از آب بیرون آورد را می دانی؟ بر روی آن سرو های بلند، می دانی چه پرندگانی لانه کرده اند؟ داستان پیلی که با سنجاب گردو بازی می کرد را می دانی. بگو ببینم زنانی که پیش ازشامگاه پس از آب و جارو کردن جلوی خانه،بر روی سکوی در خانه می نشستند و تخمه می شکستند و با زن های در و همسایه گپ می زدند چه می گفتند؟ در این عمر طولنی ات، ستارگان را شمرده ای، چشمکی به آنها زده ای؟ می دانی چند شهاب از روی سرت گذشتند؟ راستی آن قصرِ که ویران شده قصر نشینانش درکدام گورستان به خاک سپرده شده اند؟.
ای دیوار بلند، آن مقبره های بزرگ امامان با گنبد طلایی می دانی کدام چه کسی در درون آن به خاک سپرده شده؟ چرا مردم مسکینِ دردمند از مرده ای معجزه می خواهند.
ای دیوار سال های سال است که سکوت کرده، چرا آنچه در دل داری و می دانی نمی گویی؟
دیوار یکباره به زبان آمد و گفت: من از باد و طوفان و سیل و زمین لرزه نمی ترسم، از این بی شمارمورچه های ریز و درشت که آرام زیر بنای من را خالی می کنند تا اینکه با بادی سر نگون شوم می ترسم، سرنوشت آن کاخ های با شکوه، آن مقبره های گنبد طلایی به وسیله مورچه ویران می شوند، من درسکوت ام، ولی تو ای داستان نویس، داستان هایی که من در دل دارم بنویس. داستان زنان و مردان و کودکان گمنام، داستان هایی که تاریخ نویسان ننوشته اند.
21 اسفند 1403 ــ 11 مارس 2025 ــ اردوخانی ــ بلژیک
نگاشته شده توسط: ordoukhani | مارس 11, 2025
دیوار سخن نمی گوید!
نوشته شده در منتشر نشده ها, داستان کوتاه

بیان دیدگاه