خانم رُبکا فان در گروند،(33 ساله) در شهر انورپ(بلژیک) چند روز پیش مانند همیشه، ساعت شش و نیم از خانه اش خارج شد تا قطار ساعت هفت و پانزده دقیقه را بگیرد، و به بروکسل برود. او کارمند شرکت تلفن و تلویزیون پرکسیموس است. فاصله خانه او تا ایستگاه قطار 4 ــ 5 کیلومتر است.
ربکا هنوز 2 کیلومتر نرفته بود که دید چند نفری فرار می کنند و فریاد می زنند، شیر، شیر. ربکا بدون توجه به حرف آنان به راه خود ادامه داد. سر پیچ خیابان تنگی ناگهان چشمش افتاد به شیر نری که از باغ وحش فرار کرده و آرام راه می رود و سرش به طرف چپ و راست می گرداند. شیر با او دیدن نعره اکشان به طرف ربکا آمد. ربکا بدون اینکه بیاندیشد، با سرعت چترش را از کیف اش در آورد و باز کرد فریاد زنان به شیر حمله کرد. شیر که منتطر چنین صحنه ای نبود، چند نعره کشید پشت به ربکا آرام به راه افتاد، گاهی بر می گشت نعره ای می کشید. ربکا فریاد زنان چترش را باز بسته می کرد و شیر را دنبال می کرد و به طرف باغ وحش می فرستاد. در بین پلیس همراه با عده کوچکی پشت سر ربکا با ترس راه افتاده بودند. چند نفرساکنان خیابان از بالکن یا پنجر های شان از این صحنه با «آیفون» فیلم برداری می کردند.
(باغ وحش انتورپ کنار ایستگاه مرکزی است.ایستگاه قطار انتورپ سال 1905 ساخته شده، و یکی مرگزهای دیدنی این شهر است)
کم و بیش سه ربع ساعت طول کشید تا شیر همچنان نعره زنان به در باغ وحش رسید. ربکاه که از کودکی تا به حال بیش از ده بار به باغ وحش رفته بود، می دانست قفس شیر کجا است، باز هم هر بار که شیر می خواست راه دیگری برود، جز به طرف قفس اش، ربکا با فریاد و باز بسته کردن چترش شیر را مجبور کرد وارد قفش اش شود.
پس از اینکه شیر وارد قفس شد، ربکا آرام به ایستگاه قطار رفت، سوار قطار هفت و چهل و پنج دقیقه شد، وسه چهارم ساعت دیر به سر کارش رسید، و پس از پوزش از همکارن اش به کار خود سر گرم شد.
ساعت 13 جزو اولین خبر تلویزیون همکارن اش با شگفتی فیلم او را در حالی که شیر را دنبال می کرد دیدند.
دو روزپس از آن، ربکا در تلویزیون «فلاما زبان» وقتی برگزار کننده برنامه از او پرسید، از شیر نترسیدی گفت: من دو برادر دارم که یکی دو سال از من بزرگتر است، دیگری پنج سال. شش ساله بودم که یکی از بردارنم مرا زد، ومن گریه کنان پیش پدرم رفتم از بردارم شکایت کردم.
پدرم با خونسردی گفت: تقصیر تو بود. بدن تو متعلق به تو است، و هیچ کس حق ندارد بدون خواست تو به آن دست بزند. حتا که من پدر توام می گویم بیا در آغوشم، اگر نخواستی نیا. نخستین اسحله تو فریاد است، بار دیگرچنانچه کسی به تو دست زد، فریاد کنان هرچه نزدیک دست تو است بر سرش بکوب. تو نباید تمام عمر از کسی بترسی، آدم های ترسو ظعیف اند، تو قوی هستی. یکبار دیگر همان بردار که خیال می کرد از من قوی تر است، موی مرا کشید. من با بشقابی که نزدیک دستم بود چنان بر سرش کوبیدم که خون راه افتاد. زمانی که او پیش پدر و مادرم از من شکایت کرد. پدرم به من حق داد. از آن پس با برادرانم، در دبستان و دبیرستان، و دانشگاه با پسرها رابطه خوب و برابری داشتم. من این حرف پدرم را باره ها به دخترم گفته ام.
برگزار کننده برنامه با خنده از او پرسید، همسرتان از شما می ترسد.؟
ربکا با پاسخ داد: بله خیلی می ترسد، می ترسد دوست اش نداشته باشم، ترکش کنم، و من ، و من هم از او می ترسم، می ترسم، می ترسم دوستم نداشته باشد، می ترسم ترکم کند.
13 مرداد 1403 ــ 3 اوت 2024 ــ اردوخانی ـــ بلژیک

بیان دیدگاه