هر چه همی بود و نبود ای غلام* پیر مرد خارکن رنجوری بود که چشمان اش یه زور می دید. هر روز صبح زود با زحمت زیاد به دشت و کوه می رفت و خار می کند. ظهر نمازش را می خواند و چیزکی می خورد و تا غروب به خار کنی ادامه می داد. از قضا در دشت با شیری دوست شد. و ظهرها خوراکش را در یک کاسه با او می خورد. از نیروی آب دهان شیر پیر مرد رنجور و کم بینا قوی و قوی تر و چشمان اش بینا شد.
تا اینکه یک روز متوجه شد آب دهان شیر در کاسه میریزد. به شیر گفت: آب دهان ات را جمع کن که حالم به هم می خورد. شیر رنجیدو گفت: اگر جان گرفتی و چشمان ات خوب می بیند، از قوت آب دهان من است. حالا تبرت را بردار و بر سر من بکوب. خارکن گفت: من هرگز چنین کاری نمی کنم. شیر گفت: اگر چنین کاری نکنی تکه پاره ات می کنم. خارکن ناچار تبرش را محکم بر سر شیر کوبید و خون راه انداخت.
شیر در همان حال گفت: جای این زخم روزی خوب می شود و به دست فراموشی سپرده می شود؛ ولی جای حرف تو هرگز درمان نمی شود و فراموش نمی کنم.
برو دیگر نمی خواهم بینم ات، و گرنه تکه پاره ات می کنم.
پنج شنبه 18 آذر1378 ــ 9 دسامبر 1999 ــ اردوخانی ــ بلژیک
نگاشته شده توسط: ordoukhani | سپتامبر 26, 2023
داستان خارکن و شیر!
نوشته شده در طنز

بیان دیدگاه