نگاشته شده توسط: ordoukhani | جون 23, 2023

دو داستان واقعی!

امروز ساعت 13 برای یک کنترل دل بیمار و عاشق و دیوانه ام ام راهی بیمارستان شهر لو ون شدم که یاد دختر عمه ام افتادم.
دختر عمه ام که خیلی خوشکل بود. ولی خط ننوشت و روفوزه گشت همسر دکتر . . . پسر آقای . . . شد. یاد آوری می کنم، پسر آقای دکتر. . . تحصیل کرده فرانسه، فرزند آقای . . . یکی از خدمت گذاران فرهنگی بود. و دختر عمه ام هم غیر از خوشگلی چیزی نداشت، و فرزند آقای دکتر . . . یکی دیگر از آدم های خوشنام و فرهنگی سر شناس بود.
کاری نداریم: دختر عمه ام پدری از شوهر درآور که بیا ببین. پس از مدتی از او جدا شد و به همسری جاکش دیگری در آمد و  از او هم پس از مدتی جدا شد.
عبید زاکانی می فرماید: مردی در حال مرگ بود. همسرش زاری کنان به گفت: اگه تو بمیری من چکار کنم. مرد پاسخ داد: میری زن یک جاکش دیگه میشی.
زنی در حال مرگ بود، به شوهرش گفت: اگه من بمیرم چکار می کنی؟ مرد زاری کنان گفت: اگه تو نمیری من چکار کنم؟
نزدیک بیمارستان در اتوبان میان دشتی پر از علف های بلند ناگهان مرد مسنی دیدم، با شلوار کوتا  به رنگ کرم، و پیراهنی آستین کوتاه به رنگ ابی آسمانی. حس کنجاوی بر انگیخته شد و ماشین را نگه داشتم با چراغ های خطر، به طرف مرد رفتم و پرسیدم، اینجا چکار می کنی؟ مرد پاسخ داد: میروم به خانه. تعحب کردم، درک کردم که قاطی کرده. گفتم من تو را به خانه ات می رسانم. نشانی خانه اش را پرسیدم، گفت نمی دانم. القرض من که دارم مرض، او را با زور زحمت سوار ماشین در آن آتوبان پر رفت و امد کردم وبردم بیمارستان، و به نگهبان بیمارستان گفتم: این مرد را من نزدیک اتوبان پیدا کردم. چند پرستار خوشحال آمدند و گفت اند، این مرد الزهایمر دارد، از خانه سالمندان فرار کرده، بیش از سه ساعت است که پلیس در شهر دنبال او می گردد. حالا شما پیدا کردید و سپاس فراوان. حوصله دوباره خوانی ندارم
1 تیر 1402 ـــ 23 ژوئن 2023 ــ اردوخانی ـــ بلژیک


بیان دیدگاه

دسته‌بندی