نگاشته شده توسط: ordoukhani | ژوئیه 16, 2021

ماشین ثمره عشق سازی!

مردی میان سال روی صندلی راحتی رومانی در دست، کنار میز کوتاهی نشسته بود. روی میز چند کتاب، یک فنجان قهوه، کنارش قندان و یک گلدان کوچک با چند گل در آن دیده می شد. آنطرف میز یک زن کم و بیش همسن او با رومانی در دست نشسته بود. زن و مرد گاهی به هم با لبخندی پر مهر به هم نگاه می کردند.
مرد در کتاب خواند: . . . و، فرزندشان ثمره عشق آن دو بود. مرد با صدایی بلند که گویی از عمق وجود او میاید، گفت: ابلهانه، ابلهانه، «ثمره عشق، کدام عشق؟ کدام ثمر؟» نویسنده ابله خیال پرداز دروغ گو! مرتیکه ، شهامت داشته باش رو راست بگو: ثمره شهوت رانی . گورستان پر است از ثمره های عشق ، ثمره های عشق فدایی شهوت رانی یک مشت ساسیتمدار جاه طلبِ پول پرست می شوند، با لبخندی تلخ به زن نگاه کرد. زن تلخی لبخند مرد را حس کرد، با نگاهی پر مهر آرمش دهنده به مرد نگریست.

یک خرمگس روی میز نشست. لحظه ای نگذشت، خر مگس دیگری بی پشت این خر مگس. پیش از اینکه پرواز کنند، مرد با یک دستمال کاغذی هر دو را گرفت، خوب فشرد و در سطل کوچک آشعال کنار میز انداخت و در دل گفت: بدون شک اینها هم عاشق ومعشوق بودند، و ثمره عشق شان خر مگس هایی می شدند که خوراکشان گه زیادی خوردن می بود. و باز در دل گفت: گیرم این دو خر مگس را کشتی . خر مگس های زیادی که هر روز با سخنرنی های شان جوانان را تحریک می کنند و به میدان جنگ می فرستند، پاسخ ثمره های عشقی هایی که در زندان ها زیر شکنجه می میرند و یا اعدام می شوند را چه می دهی؟ گوساله ها، بره ها، مرغ ها ، غازها و اردک ها همه ثمره عشق اند که به  کشتار گاه می برند. ماشین جوجه کشی، ماشین ثمره عشق سازی است . عنکبوت ها، مارها و عقرب ها، مارمولک ها همه ثمره عشق اند!. سپس چشمانش را بست به خود گفت من هم ثمره عشقی نبودم، و به یاد آرود: شش ــ هقت ساله بود. مادرش بر سر پدرش قریاد می زد: مرتیکه الدنگ! خیال کردی دختر ترشیده زشت حاج مصطفی رو واسه ثروت باباش گرفتی، هر گّهی می تونی بخوری، به قیافه ات مینازی، یادت رفت که بابام روز خواستگاری گفت: داماد سر خونه میارم که نوکر دخترم باشه، نه دخترم کلفتیش رو بکنه، این خونه با هرچه توشه و اون ماشین زیر پات مال بابای منه. تو با چندر غاز حقوقت یه دو چرخه هم نمی تونی بخری، اگه یه دفعه دیگه از این گه ها بخوری به داداشام میگم، با تو سری از خونه بندازنت بیرون. همین هم شد، چند ما بعدش دایی هایش آمدند، باباش رو با لگد بیرون کردند. باباش هیچ کاری نمی تونست بکنه، دایی ها چند صد هزار تومان سفته امضا شد از باباش داشتند. مجبور شد به طلاق رضایت بدهد و بچه اش را هم نخواهد. باباش رفت و دیگه هم پیداش نشد. ده ساله بود که مادرش مرد. این موند با مادر بزرگ و پدر بزرک. در چهارد سالگی  پدر بزرک و مادر بزرگ به فاصله شش ماه در گذشتند. او ماند پیش دایی ها و زن دایی ها، الحق و انصاف آنها تا اونجا که می توانستند، مانند فرزندان خودشان به او مهر ورزیدند. به درستی او بردار پسر دایی ها دختر دایی هایش بود.سپس سر برگردادند ونگاهی  به زن کرد و مانند ده ها بار پیش گفت: چه خوب شد که نگذاشتیم عشق من تو ثمر بدهد!
25 تیر 1400 ــ 16 زوییه 2021 ــ اردوخانی ــ بلژیک


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: