نگاشته شده توسط: ordoukhani | اکتبر 14, 2017

پدرم و پدر دیگرم !

پدرم، و پدر دیگرم!

به یاد دارم؛ مادرم « Marie Charlotte » و پدرم «Henri » در زمستان دو طرف بخاری روی صندلی راحتی نشسته بودند، در حالیکه پدرم کتاب می خواند، مادرم بافتنی در دستش بود، به رادیو گوش می کردند، و من جلویشان روی یک قالی نیمه کهنه ایرانی با اسباب بازی هایی که چندی از آنها را پدرم ساخته بود بازی می کردم. گربه امان  روی یک مبل های خوابیده بود. میز نهار خوری چند قدم آن طرف تر همیشه چیده شده بود، گویی هر لحظه در انتطارما است تا دورش بنشینیم. مادر بزرگم (مادر مادرم) همیشه زود می خوابید، زود بیدار می شد. پیش از اینکه ما بیدار شویم میز صبحانه را آماده می کرد.

ما در میدان ده یک دکان بقالی (épicerie) بزرگ داشتیم که مادر و بیشترپدرم آنجا را می گرداند. پدرم با پیش بند لاجوردی رنگ و پیراهن سپید کراوات زده همیشه شاد و خندان با مشتری ها می گفت و می خندید. مادرم جز با حرکات کودکانه من، کمتر خنده به لبش می آمد. در این بقالی علاوه بر جنس های معمول، و نشریه، پدرم گوشه از دکان را کتابخانه کرده بود که کتاب کرایه می داد. و به ندرت هم یکی از آنها را می فروخت. او دست کم هردوماه یک کتاب سفارش می داد که پستچی برای مان می آورد. کنار دکان ما یک نانوایی بود که شراب،آب جو، به ویژه » PASTIS» که با آب مخلوط می کرد، و چند نوع مشروب دیگر می فروخت. گاهی پدرم شب ها با چند نفر دیگر در آنجا می نشستند، ودر ضمن خوردن شراب در باره کتابی که خوانده بودند، یا مسایل سیاسی  روز گفتگو می کردند.
در تابستان جلوی این کافه چند تا میز و صندلی چیده شده بود که گاهی مشتریان آنجا می نشستند.
شب های زمستانی این کافه را دوست داشتم. برف تندی می بارید، شیشه ها را بخار گرفته بود. هر کس وارد می شد، مانند گربه ای که خیس شده باشد خودش را دم در می تکاند. پس از انکه با صدای بلند یک »
PASTIS» سفارش می داد. مانند اینکه کشف تازه ای کرده باشد، می گفت: چه هوایی. « Quel temps«بعد با صدای بلند می گفت: سلام به همه. «Bonjour tout le monde«. و یک راست به طرف پیشخوان می رفت.

در سیزه سالگی همقد پدرم بودم، در شانزه سالگی یک سر و گردن بلند تر. هیجده سالگی با قد 185 سانتیتر 41 سانتیمتر از پدرم قد بلند تر بودم. او تن معمولی داشت، با پاهی کوتاه و ریشی که به صورتش جدابیت خاصی می داد. خوشحال بود که پسرش قد بلندی دارد، و به وجود من افتخار می کرد. ( قد او 154 سانتمتر بود)

پدر و مادرم در ده مجبوبیتی خاصی داشتند، و همه جا مورد احترام بودند، به ویژه پدرم. با کوشش او پیش از انکه به مدرسه بروم توانستم  بنویسم و بخوانم. او بود که مرا به خواندن کتاب تشویق کرد.
وقتی خیلی کوچک بودم، روی زانوهای ضعیف و کوتاه پدرم می نشستم، او برایم قصه می گفت . پس از اینکه به خواب می رفتم، مرا با احتیاط به تخت خوابم می برد، بوسه ای بر پیشانی ام میزد. پس از او مادرم پیشانی مرا می بوسید، با انگشت نشان دست راستش هم صلیب کوچکی بر روی پیشانی ام می کشد. بعدها که بزرگتر شدم، زانوهای کوچک ضعیف پدر تحمل وزن مرا نداشت.

بین چهار ــ پنج سالگی تا  ده سالگی اغلب روزهای تعطیل من پشت دوچرخه پدرم می نشستم و  با قلاب ماهی گیری، و مقداری نان و پنیر سوسیس و قمقمه ای قهوه که مادرم آماده کرده بود، به کنار رودخانه ای که سه ــ چهار کیلومتر با ما فاصله داست می رفتیم، و مشغول ماهی گیری می شدیم. پدرم در حالیکه یک چشم به قلاب داشت تا ببیند ماهی ها گاز می گیرند؟ با لبخندی چشم دیگرش به من بود، و داستانی برایم تعریف می کرد. بیشتر وقت ها دو ــ  سه  تا ماهی می گرفتیم. روزهای بارانی ماهی گیری برای ما لذت بیشتری داشت، هر دو در چادر کوچک سبز رنگی منتطرمی نشستیم. قطره ای باران بر روی رودخانه می باریدند. لحظه ای حباب ها دیده می شدند. اغلب ماهی ها که برای گرفتن حباب ها بالا آمده بودند، راحت تر گرفتار قلاب می شدند.

وقتی بزرگتر شدم، من به دوچرخه پا می زدم و پدرم پشت من می نشست. موقع راه رفتن من آهسته راه می رفتم، و او کنار من با آن پاهای کوتاهش قدم های تند بر می داشت. گاهی هم خیلی سر حال بودیم، به ویژه وقتی یکی ــ دو گیلاس «» PASTIS» زده بودیم، قهقهه زنان دست من روی شانه او بود و دست او دورکمرم. اغلب مردم به شوخی می گفتند: من برادر بزرگتر او هستم.
مردم پیش پدرم بیشتر از کشیش کلیسا درد دل می کردند. او راز همه را می دانست، ولی نه من و نه مادرم هیچ وقت از آنچه مردم به او می گفتند: کمترین اگاهی نداشتیم.
مادر بزرگم مانند سایه بود،  مرتب زیر لب دعا می خواند و آرام در کارهای خانه به مادرم کمک می کرد. کم می خورد، کم می گفت، اغلب مشغول بافتن کلاه، شال گردن و جوراب پشمی برای ما و بچه های درو همسایه بود. چند ماه پیش از مرگش مرا به کنارش خواند، و  عکسی به من نشان داد. عکس جوان با قدی بلند لبخندی بر لب ، چشمانی درشت کنار مادرم. یکباره خیال کردم، این من هستم بیست و چند سال پیش کنار مادر. مادر بزرگ گفت: مادرت دو ماهه از»
Georges» آبستن شده بود که یکباره او ناپید شد. نمیدانم چرا، به جای اینکه پیش پدر روحانی بروم، به نزد « Henri «رفتم و با او درد دل کردم. او مدت کوتاهی فکر کرد و گفت: اگر شارلوت بخواهد من حاظرم با او ازدواج کنم. قول می دهم برای فرزندش پدر خوبی، و برای او همسری مهربان باشم.
نمی دانم «
Henr» فدا کاری کرد یا مادرت. به نطرم هر دو. هیچ کس زن « Henri«  با آن قد کوتاهش نمی شد، و هیچ کس هم حاظر نبود، زنی بگیرد که فرزندی در شکم دارد. گفتم: مادر بزرگ تو با این فکر که ممکن است « Henri«مایل به ازدواج با مادرم باشد پیش او نرفتی.سرش را به زیر انداخت و پاسخم را نداد. 
وقتی به خانه برگشتم، و پدرم را دیدم، با نگاهی غمگین در چشمان  من رازی که تا کنون برایم پنهان مانده بود، خواند. آخر مادر بزرگم به او و مادرم بارها گفته بود: یک روز این بچه باید بداند پدرش کیست؟.

چند دقیقه ای بدون اینکه حرفی بزنیم به هم نگاه کردیم. پس از آن به طرفش رفتم و خم شدم، و سرش را گرفتم و پیشانی اش را بوسیدم . گفتم: تو پدر منی. و من به داشتن پدری مثل تو افتخار می کنم. گفت: بارها می خواستم از تو بپرسم، از اینکه پدر قد کوتاهی مانند من داری خحالت نمی کشی ورنج نمی بری. امروز پاسخم را دریافت کردم. چنان او را در آغوشم فشردم که صدای استخوان هایش را بلند شد. سر بلند کرد و در چشمان من نگریست و خودش بیش از بیش به من چسباند و کرنش در تن فرو برد. نمی دانم چرا، یک لحظه احساس کردم که من پدر او هستم.
مادرم با چشمانی اشک آلود شاهد این صحنه بود، نمی دانست چه بگوید. پدرم به طرف او رفت و دستش را به دور کمر او حلقه کرد، چند لحظه در آغوشش فشرد و پس از آن دست مادرم را گرفت و بوسید. مادرم خم شد و سر پدرم را گرفت و به سینه فشرد.

نزدیک به دو سال گذشت. یک روز مردی با قدی بلند وارد دکان شد. سلام کرد و یک روزنامه خرید. مادرم با دیدن او به خود لرزید، و پنهان شد. او حال من و پدرم را پرسید و ادامه داد: چند هفته پیش در این نزدیکی یک مزرعه کوچکی خریده ام، در جوانی چند بار از اینجا گذشته ام. ده زیبا و ساکتی است. گویی هیچ چیزعوض نشده. با نگاهی عمیق به من، و با لبخندی که گویای غمی بود، خدا حافطی کرد و رفت.

باز هم هفته ای یکی دو بار، به دکان ما می آمد. در ضمن خرید با گرمی خاصی حال من، پدرم و مادرم را می پرسید. ما خیلی کوتاه پاسخ می دادیم، حال همه ما خوب است، باز هم چیزی می خواهید. گاهی هم به کافه می آمد، با همه خوش و بش می کرد.
یک روز با پدرم در میدان ده با او سینه به سینه شدیم. یکباره گفت: سلام موسیو هانری، سلام پسرم! سر به اطراف گرداندم و گفتم» مگر شما پسری در اینجا دارید؟ گفت» از شما پوزش می خواهم، ولی همه جوانان را پسرم صدا می کنم. غمگین برگشت و آرام از دید ما ناپیدید شد.در چشمان پدرم برق رضایت و خوشحالی را دیدم .

پس  از این حادثه سه ماهی می شد که او ندیده بودیم. یک روز پدرم گفت: خیلی وقت است که «موسیو Georges » به ده نیامده، برو ببین شاید بیمار است و احتیاج به چیزی دارد. وقتی به مزرعه او رفتم، زنی میانسال را دیدم که مشغول دانه دادن به مرغ ها است. سلام کردم و گفتم: پوزش می خواهم، «موسیو جرج» در اینجا رندگی می کند. زن پاسخ سلام مرا داد و داد زد، «Albert» بیا، یک نفر امده سراغ مسیو « George«را می گیرد. مردی کم وبیش هم سن زن آمد. گفت: دو ماه پیش اینجا را به ما فروخت و رفت. سپاسگزاری کردم و رفتم، به پدرم گفتم که او از اینجا رفته. پرسید کجا؟ گفتم نمی دانم.
یکسال گذشت. نمی دانم چرا در این مدت دلم  آرام شروع کرد هر چه بیشتر برای»
George» شور زدن. می خواستم بدانم، چه شده؟ زنده است؟ مرده است؟ تندرست است؟ بیمار است؟. به مزرعه رفتم و نشانی خانه او را در شهر گرفتم. و چند روز بعد با دسته گلی به دیدنش زمانی رفتم که او را در اتومبیل سیاهی به گورستان می بردند. در گورستان عده زیادی برای بدرقه جنازه آمده بودند. پدر روحانی برای آمرزش روح او دعا کرد. وقتی او را در گور گداشتند، دست گل را به روی تابوت اش انداختم، پس از آن چند بیل خاک بروی آن. و در دل گفتم: مردی که آرزوی پسرم صدا کردن را داشت، آرزویش را به گور برد.

اکنون سالها از آن زمان می گذرد، پدر و مادرم درگشته اند، و من در دل به او می گویم: پدر من انکس بود که خاطرات زیادی از او دارم، نه تو پدرم.

الهام گرفته از » Henri de Toulouse-Lautrec»هانری تولوز لوترک.

21 شهریور 1393 ــ 12 سپتامبر 2014 ــ بلژیک ــ اردوخانی


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: