نگاشته شده توسط: ordoukhani | آگوست 29, 2014

خاطره یک شب زمستانی !

خاطره یک شب زمستانی !

یک شب زمستانی، پدرم شب دیر به خانه آمد. مادرم نگران بود و من شریک نگرانی او. فکر می کنم چهار ــ پنج سال بیشتر نداشتم.

وقتی پدرم آمد، برف پالتو و کلاه سیاه او را سپید کرده بود. پیش از آنکه پالتویش را از تن در بیاورد، دست در جیب کرد و یک جوجه در آورد وبه من گفت: «این مال تو». جوجه خیلی کوچکِ طلایی. گرفتم اش، لحطه ای مبهوت، بعد نگران، از خودم پرسیدم، نکند مرده است؟ در میان دو دستم، با گرمای دهانم گرمش کردم، جان گرفت، من جان گرفتم. آب و نانش دادم. گذاشتم روی یک دستمال، زیر یک سبد، توی یک سینی، روی کرسی.
روزهای بعد در دستم دانه می خورد، به روی پایم می نشست، همبازی و دوست من بود. چه زود یک سال گذشت. مرغکی زیبا شده بود.
یک روز جمعه مانند بیشتر جمعه ها با پدرم رفتم به حمام. وقتی برگشتم، دیدم عمویم که ماه ها ندیده بودمش، آمده به خانه ما. پرسیدم که کجا است جوجه من؟ مادرم گفت: «گم شده، پیدایش می شود، خودش می آید».(اشاره چشم بین پدرم و عمویم)
سر سفره مادرم یک تکه گوشت مرغ گذاشت در بشقابم. اشک ریزان فریاد زدم، دویدم و در خانه را باز کردم، فرار کردم. مادرم به دنبالم داد زد؛ «کجا می روی»؟  گفتم : «می رو م پیدایش کنم».
در کوچه پس کوچه ها اشک ریزان می گشتم.
شب پدرم و عمویم، همراه با همسایه ها پیدایم کردند. فردایش به مادرم گفتم: «عزا دارم من. بدوز یک نوار سیاه روی پیراهنم».
مادرم مرا بوسید و گفت؛ «بس کن پسرم، هیچ کس عزا دار مرگ یک حیوان نمی شود».
گفتم؛ «عزا دار نیستم در مرگ او، نوار سیاه برای مرگ عمو. تنها او بود که می توانست ببرد سر مرغ مرا. آخ! که متنفرم از آن عمو».
بعدها گفتم به پدرم که چرا نگذاشتی بمیرد، یک جوجه میان برف ها در یک شب زمستانی؟

22 سپتامبر 1991 ــ بلژیک ــ اردوخانی


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: