نگاشته شده توسط: ordoukhani | دسامبر 30, 2013

شیخ و پشم


شیخ و پشم

چنین گفت آشیخ به خویش
که پشم از بالا بروید و از پیش
اگر ریش بپوشاند سرشت ننگین من
ولی آن یکی هر روز بروید چند کیلو و من
چنانچه واصل شوم به بهشت برین
به وحشت بیافتند حوریان از این.

چنین چون بیاندیشید شیخ ریا کارمان
بخواند همسران را گفت؛ ای هم دمان!
چوبعد از صد سال مرگ مان برسید،
به بازار رفته و چند کیلو واجبی بخرید.
چو عزراییل بر سر ما شد نمایان
پشم ما را کنید با واجبی پنهان.


چو شیخ در بستری بیماری گرفتار شد
به درک رفتن او آرام آرام آغاز شد
در آن روز همسران از روی غضب
برفتند بازار واجبی فراون کردند طلب
بکردند دیگی پر از واجبی و شیخ را در آن
که از شیخ  چیزی نماند، جز استخوان.

5 دی 1392 ــ 26 دسامبر 2013 ــ بلژیک ــ اردوخانی

 


پاسخ

  1. آواتار binaam!

    این شعرت یا ابلفضل داشت! تمش خوب بود اما قافیه ردیفش مثل همون پشمای شیخه! اگه میزاشتیش توا واجبی

    یعنی منظورم اینه که نثر مینوشتی بهتر بود . یا عمدن اینکارو کردی مارو سرع کار بذاری ؟


برای binaam! پاسخی بگذارید لغو پاسخ

دسته‌بندی