شاید سال دگر، بار دگر.
خیال کنید در سرزمینی هستید که بهاری بسیار زیبا و فرح انگیز دارد، و می دانید یک روز تابستان می آید، و گرمای کشنده اش قابل تحمل نیست، و باید آنجا را ترک کنید. شما از نخسین روزهای بهاری به پایان آن نمی اندیشید، ولی از نیمه های بهار هر روز که می گذرد، به پایان آن فکر می کنید، و نگران روزی هستید که گرمای کشنده یکباره می اید و شما باید انجا را ترک کنید. در نتیجه کوشش تان در آن است که از هر لحظه با تمام وجود لذت ببرید. و شاید امیدوار باشید که بهاری دگر هم به اینجا خواهید آمد.
یک رمان خوب هم این چنین است. آرام با لذت فراوان می خوانید، هر جمله اش برای شما سرمستی به ارمغان می آورد. گاهی شادید، گاهی غمگین. در این حال نویسنده ( و مترجمش) را ستایش می کنید، و نگران هستید از اینکه بالاخره پایان میابد، و در دل می گوید: شاید سالی دگر بار دگر …
از خواندن رمان «بچه های نیمه شب سلمان رشدی» ترجمه «مهدی سحابی» چنین احساسی داشتم. دنیای رمان(هر چند در هند و پاکستان می گذشت) برایم بسیار آشنا بود، خیلی از جمله ها را در ذهنم مزه ــ مزه کردم. مستی عارفانه داشتم. ده ها بار نویسنده و مترجم این رمان را تحسین و ستایش کردم. هرچه به آخر رمان نزدیک تر می شدم، نگران بودم که لحظه ای آخرین صفحه می آید. شاید سال دگر، بار دگر.
شاید بگویید: دوباره بخوان. دو باره خواندم. اینبار لذت و سرمستی ام ، و نگرانی ام بیشتر از نخستین بار بود.
چنانچه شما هم رمان خواندن را دوست دارید؟ خواندن این رمان را به شما پیشنهاد می کنم. دوستدارتان
23 تیر 1392 ــ 14 ژوئن 2013 ــ بلژیک اردوخانی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟