نگاشته شده توسط: ordoukhani | ژانویه 1, 2013

مردی که هیچ زنی لیاقت او را نداشت

مردی که هیچ زنی لیاقت او را نداشت
نمایشنامه در یک پرده

ذبیح الله خان پس از یک هفته که چهارمین همسرش او را ترک کرده بود، به فکر افتاد تا به دنبال تجدید فراش برود. پس از پژوهش های زیاد هیچ کس را بهتر از «شمسی» خانم که صاحب ثروت، و دو سالی بود  از «دکتر …» همسرش جدا شده بود، نیافت. در ضمن اطلاعات غلطی هم در باره تمام فامیل «شمسی» خانم به دست آورده بود.ذبیح الله خان به خودش گفت: «درست است که یک پایم شل است؛ چشمم هم درست نمی بیند؛ دستم راستم چلاق است؛ و سرم باند پیچی شده به دلیل ضرب لنگه کفش»صغرا» (آخرین همسرش) و ده ها عیب دیگر هم دارم، ولی «مرد باید زیر لنگه کفش زنش، همچو سندان زیر پتک باشد» اصل مطلبم که سالم است». بدین جهت با اطمینان به «شمسی» خانم تلفن کرد؛

ــ الو «شمسی» خانم!
ــ بله بفرمایید؟
ــ سلام عرض می کنم، بنده نوکر وغلام شما «ذبیح الله» هستم!
ــ چه فرمایشی داشتید؟
ــ والله تلفنی نمی تونم بفرمایم، باید به خصورتان شرفیاب شوم.

«شمسی» خانم خیال کرد که آدم بیچاره ای است که به کمی پول و لباس احتیاج دارد، بدین جهت گفت: «اگه براتون اشکال نداره پس فردا ساعت چهار بعد از ظهر منتظر شما هستم.

او مقداری لباس خودش، دخترش، دامادش و هرچه لباس و کفش از همسر سابقش مانده بود، در چند کارتون جا داد. و مقداری هم پول برای «ذبیح الله» خان آماده کرد.

زنگ آپارتمان «شمسی» خانم به صدا در آمد؛

ــ الو؟
ــ سلام عرض می کنم، نوکرتان «ذبیح الله»!
ــ بفرمایید طبقه دوم. «ذبیح لله» خان وارد اپارتمان شد.
ـــ سلام عرض می کنم، سلام عرض می کنم، نوکرتان «ذبیح الله»!
ــ بفرمایید خواهش می کنم…

«ذبیح الله» خان وارد شد و روی نزدیکترین صندلی به در نسیه نشست.
نیم باسن روی صندلی، و سنگینی بدن روی پا، انگشت های دو دست در هم چفت شده، پاها جفت، سر پایین، و زیر چشمی به «شمسی» خانم نگاه می کرد.

ــ سلام عرض می کنم، سلام عرض می کنم… ( بدون اینکه فرصت بدهد به » شمسی» خانم که پاسخ دهد) حال شما خوبه؟ حال شما خوبه؟… حال شما چطوره، حال شما چطوره؟ … الحمدالله! الحمدالله!… خدا رو شکر! خدا رو شکر!…، عروستون حالش خوبه؟ الحمدالله! حال دامادتون هم خوبه؟ خدا رو شکر!

«شمسی» خانم برای اینکه جلوی تعارف های ابلهانه «ذبیح الله» خان را بگیرد، پرسید که چایی میل دارید؟ اما بدون اینکه منتطر پاسخ شود، رفت و دوتا استکان چایی آورد، یکی جلوی «ذبیح الله» خان و یکی هم جلوی خودش گذاشت و پرسید: «قند می خواهید»؟
ــ نه خیر! با شیرینی شما می خورم… ( درضمن ده تا قند انداخت توی استکانش، به هم زد، ریخت توی نعلبکی و هورت کشید) ادامه داد: «آنقدر از خوبی های شما شنیدم که مشتاق دیدارتان شدم. به خوبی نه تنها در بلژیک بلکه در دنیا معروف هستید. به طوریکه شاعر در وصف شما می گوید:
برفتم بر در شمس العماره،
همانجا که دلبر خانه داره،
زدم در، درو وا کرد،
من رو یکجایی جا کرد،
نیگاهی بر حال ما کرد،
عرقم داد، خوریدم من،
لحافم داد، کپیدم من. حالای لای لالای لال».(بلند شد یک قر کوچک هم داد)

«ذبیح الله» خان گفت: «واقعا پسرتون یک شاه پسره («شمسی» خانم یک دختر داشت که شوهر کرده بود،  پسری هم نداشت، در نتیجه داماد داشت و نه عروس) عروستون واقعا که چی بگم، هرچی بگم، کم گفتم. خانواده عروس به داشتن همچین دامادی افتخار می کنن (خانم تو دلش میگفت؛ خفه شو، هیچی نگو، بگو ببینم حرف آخرت چیه) پدر مرحوم و خدا بیامرز شما چه مرد شریفی، چه جراح خوبی بود. بواسیر ابوی و اخوی و همشیرهای بنده را با شوهرانشان در یک روز عمل کرد. ( پدر خانم دکتر نبود) اگر بدانید من چقدر بچه دوست دارم ( خیال می کرد خانم چند تا نوه دارد) خودم هشت تا بچه دارم، بچه نگو دست گل بگو. حسن، حسین، جعفر، اصغر، رقیه، سکینه، دو تای آخریش یادم رفت. راستش رو بخواهید نمی دونم چند تا نوه دارم. می دونید چیه خانم؟ وقتی آدم مال و منالی نداره، خیالش راحته، بچه ها منتظر نیستن آدم بمیره سر ارثش دعوا کنن. بچه هام می دونن که من از مال دنیا هیچی ندارم، واسه اینه که نه اونا با من کار دارن، نه من با اونا… با دیدن این این فرش ها و تابلوها مبل صندلی فهمیدم که شما چقدر خوش سلیقه هستین، مال خودتونه؟
ــ بله قابلی نداره.
ــ صاحبش قابل داره.
ــ چه خونه خوبی، مال خودتونه؟
ـــ بله.
ــ مبارکتون باشه.
ــ ممکنه بفرمایید چرا سرتون رو پانسمان بستید؟
ــ والا چه عرض کنم؟ یه ماشین «پورش» (Porsche   )زد به هم و سرم خورد لب پیاده رو و اونم فرار کرد. ( اگر یادتان باشد جای زخم لنگه کفش همسر سابق است)

خانم که داشت کم ـ کم عصبانی می شد و پرسید: «ممکن است بفرمایید غرض از تشریف فرمایی تان چی بوده»؟
ــ والا چه عرض کنم!غرض از مزاحمت این بود که، ( نفس عمیقی کشید و لحظه ای صبر کرد) غرض این بود که…، والله نمی دونم چه جوری بگم؟! می خواستم بگویم اگر شما اجازه بدید، با هم بیشتر آشنا شیم، و اگر به توافق رسیدیم، بنده افتخار همسری و نوکری شما را داشته باشم.( خانم نو دلش می گوید، هر وقت نوکر خواستم خبرت می کنم، مرتیکه پر رو)
ــ از اینکه این افتخار رو به بنده می دید، متشکرم! ولی اجازه بدید در باره ش چند روزی فکر کنم.

پس از چند دقیقه سکوت، «ذبیح الله خان» چایی ته استکانش را سر کشید، بلند شد و گفت: «دیگه بیشتر از این مزاحم نمی شم، در حالیکه تکرار می کرد، متشکرم، ممنونم، متشکرم، ممنونم» … دولا دستش را به طرف شمسی خانم برای دست دادن دراز کرد، دست «شمسی» خانم را چند لحظه در دست فشرد، و عقب ــ عقب به طرف در رفت و گفت: «خدا حافظ،، خدا حافظ»!… و خوشحال از در خارج شد.

پس از سه روز «ذبیح الله» خان به «شمسی» خانم تلفن کرد؛

— خانم سلام عرض می کنم، نوکرتان «ذبیح الله». می خواستم بدونم فکراتون را کردید؟ امیدوارم که به نتیجه مطلوب رسیده باشید.
ــ والا خوب فکر کردم، دیدم زنی مثل من، لایق شما نیست، شما لیاقت تون بیشتر از این هاست!
ــ اختیار دارید چه فرمایشا.
— راستش هیچ زنی در دنیا لیاقت شما رو نداره!
ــ اختیار دارین چه فرمایشا، به بقیه کاری نداشته باشین، شما سرور مایی، شما تاج سر مایی، شما …

ــ  وقتی می گم، هیچ زنی لیاقت همسری شما رو نداره، مرتیکه الاغ نفهم و بیشعور بفهم چی می گم، می گم برو گم شو و دیگه مزاحم من هم نشو!!

پس از آن «ذبیح الله» خان هرجا می نشست، با افتخار می گفت: «یکبار در زندگی زنی او را درک و حقیقت را به او گفته که هیچ زنی در دنیا لیاقت همسری او را ندارد».

30 آذر 1391 ــ 20 دسامبر 2012 ــ بلژیک ــ اردوخانی


پاسخ

  1. قلمتان پر بار خیلی جالب بود . مخصوصا» یاد آوری شعر شمس العماره …


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: