جز لحظه در آن نمی بینم!
سال، سال نوریست،
نوری نمی بینم.
روزها چو شب تاریک،
در روز نوری نمی بینم.
قلم با برگه ی کاغذ در قهر،
نامه ی عاشقانه ای نمی بینم.
درخت پر بار،
میوه شیرینی بر آن نمی بینم.
گونه در طلب بوسه،
جای بوسه ای بر آن نمی بینم.
سر کج، خواستار نوازش،
دست نوازشگری نمی بینم
دل در سینه تنگ،
در سینه دلی نمی بینم.
سر به هر طرف می گردد،
جز سرگردانی، سری نمی بینم.
لب با خنده در جنگ،
لب خندانی نمی بینم.
دوست با دوست، دشمن،
دوستی از دوست نمی بینم.
جسم خسته، جان خسته،
جز خستگان نمی بینم.
سال، سال نوری است،
جز لحظه در آن نمی بینم.
6 مرداد 1390 ــ 28 ژوییه 2011 ــ بلژیک ــ اورایز ــ اردوخانی
ابولفضل جون اونجا نشستی هی با کلمات جنا س ور میری و ورق با زی میکنی و مردم رو گذاشتی سرکار .. در عکس تا رنما ت ، عینک دودی نداری که روز رو شب ببینی . پشت سرت هم که کتابخونت قرار داره که هریک چشمۀ نوره … وردا ر یکی از اونا رو بخون تا دیدگانت به نور معرفت گشوده شود تا در یابی ، افاضا تیکه در این شعر بلند نمودی همه مهملاته . در آستانۀ نود سالگی انتظار نامۀ عاشقانه داری ؟ اونم از زنها ؟ اصلأ می دونی عشق یعنی چی ؟ عشق آن تپۀ آماس کرده در روانه که هر دراز گوشی از ننه اش قهر میکنه میگیره از اون میره بالا .
By: مردگلُ گلُ on ژوئیه 30, 2011
at 4:50 ب.ظ.