نقش خدا…
چنان غمگینم،
که گویی دلی ندارم.
من که دلی ندارم،
هیچ در دل ندارم.
تو گویی خدا؟
گویم؛ خدایی ندارم!
کاغذ و قلمی به دستم ده،
تا نقش هر آنچه هست بنگارم.
گویی کجاست نقش خدا؟
گویم او نمی بینم،
نقشی ز او در دل ندارم…
2 تیر 1390 ــ 23 ژوئن 2011 ــ بلژیک ــ اورایز ــ اردوخانی
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟