واق کردم؛ کتاب گرفتم
دکان روزنامه فروشی بودم. نشریه ای که می خواستم از قفسه برداشتم، رفتم به طرف صندوق تا قیمتش را بپردازم. یک مرد میان سال جلوی من بود. یک زن جلوی او بودّ و سگ کوچکی که سرش روی شانه زن بود. مرد جلوی من زیر گلو و سر سگ را نوازش می کرد. سگ هم چشمانش را بسته بود و کیف می کرد. من یکباره یک واق گنده زدم. همه ترسیدند و بعد خندیدند، (سگ انگار نه انگار) جز مرد مسنی که پشت سر من بود. او هم یکه خورد بود، با اخم نگاه غضب آلودی به من کرد. من به رویم نیاوردم، با بقیه چند کلمه حرف زدم. بیرون از دکان باز هم مرا با همانگونه نگاه کرد. خندیدم و چیزی نگفتم.
چند روز بعد همان مرد را جلوی خانه ام دیدم. با لبخند بر لب زیر چشمی نگاهش کردم. مرد با لبخندی بر لب به طرفم آمد و سلام کرد. گفت: «از رفتار چند روز پیش خود شرمنده ام. نه تنها از شما بلکه همچنین از خودم. به شما تبریک می گویم که کودک درون خود را گم نگرده اید. متاسفانه من او را گم کرده بودم. وقتی به رفتار شما در آن جمع ناآشنا فکر کردم، یادم آمد در زمان کودکی همین کارها را بارها کرده ام، و غمگین شدم از اینکه کودکی ام را گم گرده ام».آهی کشیدو ادامه داد: «در شما کودک گم گشته خود را یافتم»
دو- سه روز بعد، مرد دوباره آمد و کتاب » Raphael – Maitres de l’art italien – Stephanie Buck, Peter Hohenstatt» که با خود آورده بود به عنوان سپاسگزاری به من هدیه کرد.
.
آقای اردوخانی
.
تصور کنید که هر باری که شما مرا خندانیده اید ، اگر یک کتاب به شما داده بودم ، شما امروز یک کتابخانه ، کتاب داشتید.
.
سپاس از شما…
.
666
.
By: 666 on مِی 3, 2011
at 10:03 ب.ظ.
نطز با ایمیل از طرف هوشنگ
ابوالفضل عزیز
من سي سالست در اینجا نه تنها واق واق کرده ام ، بلکه عرعر نيز کرده ام
متاسفانه نه تنها کسی کتابی بمن نداد بلکه حتی یک ایمیل نیز دریافت نکردم
خوش بحالت که به اين سرعت جواب «واق ات» را دادند
هوشنک
By: ordoukhani on مِی 4, 2011
at 3:14 ب.ظ.
از پاسخ ات خیلی خندیدم. باید بگویم:هر واق جایی و هر عر مکانی دارد. من می دونم کجا عر عر کنم، کجا واق واق. می بوسمت اردوخانی
By: ordoukhani on مِی 4, 2011
at 3:15 ب.ظ.
شما البته به کودک درون نیاز ندارید چون گاهی که خوش نیستید واقعا مثل ان هاپو هستید البته نمیشود شما را بقل کرد!
By: خانم on مِی 6, 2011
at 10:13 ق.ظ.