باز جو!
پشت میز کوچکی نشسته بودم. بازجویم آن طرف میز. از کیفش یک ورق کاغذ در آورد، آن را با قلمی جلویم گذاشت و گفت: «بنویس، اعتراف کن!» من چند خطی نوشتم و به دستش دادم. کاغذ را به من پس داد و گفت: «ادامه بده!» من باز هم شروع به نوشتن کردم. خطی پس از خطی، هر بار که یکی از اعتراف هایم را به دستش می دادم، او بعضی جمله ها را خط می زد، میان دو خط چیزی می نوشت و به من پس می داد. او با خط زدن و میان خط ها نوشتن «مانند من» بدون ترس و نگرانی، به گناهان کرده، به آرزوهای رسیده و بر باد رفته، به عاشقان و معشوقانش، به افکار کودکانه خود، به عشقش به من، اعتراف می کرد. او بازجوی من بود و، من بازجوی او. «بازجوی من زن بود» با تمام آزادگی، چشم در چشم هم به گناه کرده و ناکرده خود، به عشق مان به یکدیگر در دو صفحه اعتراف کردیم.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟