نگاشته شده توسط: ordoukhani | مارس 31, 2009

پسر کوچولو!

پسر کوچولو!

 من دوازده سالم بود، با انوشیروان، همکلاس، رفیق و بچه محل بودیم. بردار انوشیروان، افرسیاب که هیجده ساله بود، پیش پدرش که در خیابان استانبول آجیل فروشی داشت، کار می کرد. یک روز اوایل تابستان رفتم خانه انوشیروان. افراسیاب روی پشت بام  خانه شان مشغول کبوتر بازی بود. ما هم رفتم نزد او…

 

افزاسیاب یکباره دست کرد یکی از کبوترها را از درون قفس گرفت و سرش را گذاشت بین انگشت میانه و اشاره دست چپ اش، با یک حرکت سریع سر کبوتر را از تنش جدا کرد. من ماتم برد و اشک در چشمانم جمع شد. پرسیدم چرا این کار را کردی؟ خیلی خونسرد جواب داد: «پیر شده بود و کون گشاد، نه می پرید، نه تخم می ذاشت. کاری نمی‌کرد جز خوردن و ریدن. مریض هم بود. اگه نمی کشتمش، خودش دو–سه روز دیگه می‌ مرد و حروم می شد. حالا حلالش کردم. فردا می برمش دم دکون، تو پستو پرش رو می کنم، میذارمش تو یه قابلمه با یخورده نخود و لوبیا و گوجه فرنگی، آبگوشتش می کنم، ظهر با بابام می خوریم.» دوباره دست کرد درون قفس، یک جوجه کبوتر چهار پنج روزه را در آورد و گفت: «این هم آّجلش رسیده، نه آب میخوره نه نون، انگار از زندگی سیره، نمیخواد زنده باشه!» سرش را گذاشت بین دو انگشت دست چپش، که من دستش را گرفتم  و گفتم: «اینو که نمی تونی آبگوشتش کنی بدش به من.» گفت: «به درد تو نمی خوره.» دست در جیب ام کردم و پنج–شش تا تیله قلقلی در آوردم و گفتم: «این رو با این تیله ها عوض می کنم.» گفت: «اینا به درد من نمی خوره.» گفتم: «میدم به انوشیروان.» گفت: «چیزی به ما نمی ماسه.» انوشیروان گفت: «من کفشت رو واکس می زنم.» افراسیاب گفت: «دو دفعه!» انوشیروان قبول کرد و من تیله ها را به او دادم و جوجه کبوتر را گرفتم. حیوان زبان بسته در دستم خوابیده بود، از ضعف سرش روی سینه اش افتاده بود.

به خانه آمدم. مادرم کمی غر زد. برایش تعریف کردم که چطور جان حیوان زبان بسته را از مرگ نجات دادم. او هم لبخندی زد و چیزی نگفت. در وجودم از کار نیکی که کرده بودم احساس رضایت می کردم.

خمیر نان را با آب دهانم خیس کردم با زحمت در گلوی جوجه کبوتر چپاندم. بعد با قطره چکان آب در دهانش ریختم و دهانش را بستم تا آب از گلویش پائین برود. شب پدرم عصبانی گفت: «نمی خواهم تو هم مثل افراسیاب کبوتر باز بشی.» مادرم با تمسخر گفت: «بچه ام گذشت کرده و این حیوان زبان بسته را با تیله قلقلی هایش عوض کرده! تو ذوقش نزن.»

من شاید بیش از ده بار در روز با زحمت به این جوجه کبوتر آب و غذا می دادم، حتی نیمه شب. تا اینکه بعد از چهار ــ پنج روز سرش را راست کرد، چشمانش را باز کرد و توانست روی پایش بیاستد، اما پاهایش کج بود. به انوشیروان گفتم. گفت: «بذارش تو یه بادیه پاهاش راست می شه.» اینکار را کردم. دو هفته نشده بود که خوب راه می رفت، و وقتی مرا می دید دهانش را باز می کرد سر و صدا به راه می انداخت. من هم یک کمی نان در دهانش می گذاشتم و طوقی صدایش می کردم.

 یک گربه داشتیم به اسم ببری. ببر پیش اش بچه موش بود. سه چهار بار دیدم دور سبد طوقی موس موس می کند. دوسه تا در کونی یواش بهش زدم . فهمید مسجد جای گوزیدن نیست، و یک من ماست چقدر کره می دهد. دیگر دور طوقی را خط کشید. خوبی ببری این بود که گربه های همسایه جرات نمی کردند به خانه ما بیایند.

طوقی یواش یواش بزرگ شد. کرک هایش ریخت و به جایش پرهای شیر کاکائویی در آمد. دور گردنش هم یک حلقه سفید و دمش چتری، برای خودش ابهتی داشت.

پدرو مادرم هم به طوقی علاقه مند شدند. یکی از افراد خانه ما شده بود. مثل برادر کوچک من. می آمد در اتاق و کنار سفره می نشست. هر جا که دلش می خواست می رفت. روی طاقچه، روی رادیو… مادرم هر وقت برنج پاک می کرد طوقی می آمد کنارش، مادرم هم چلتوک های برنج را به او می داد. گاهی وقت ها هم اینجا و آنجا کثافت می کرد. مادرم فحش اش می داد و من کثافت را پاک می کردم.

طوقی از سرو کول من بالا می رفت، با من بازی می کرد. هر وقت مهمان داشتیم من شیرین کاری می کردم، نان را می گذاشتم پای چشمم ، طوقی با نوکش بر می داشت. افراسیاب پنج تومن طوقی را می خرید. تا ده تومان هم راضی شده بود، اما ندادم. افراسیاب کبوترهایش را هوا می کرد تا بلکه طوقی من  با آنها بنشیند، و بگیرد. ولی کبوتر من با کبوترهای افراسیاب پرواز می کرد، اما وقتی او دون می پاشید، طوقی به خانه بر می گشت. نخود نخود، هر کی رود خانه خود.

 چند روز بعد از تعطیلات عید، یک روز که از مدرسه به  خانه آمدم، طوقی را ندیدم. اول به ببری شک کردم، ولی او با وجدان راحت پشت پنجره لم داده لم داده بود، و با دیدن من سرش را بر گرداند و نگاهی به من کرد. فکر کردم افراسیاب گرفته، رفتم از او پرسیدم . قسم خورد که او نگرفته. آن شب تا صبح نخوابیدم. فردایش جمعه نزدیک ظهر یکباره دیدم لب پشت بام نشسته. تا مرا دید آمد روی شانه ام نشست و سرش را مالید به صورتم و بغو بغو کرد. خوشحال یک کمی  دانه و آب دادم به او دادم. دو باره روی شانه ام نشست و بغو بغو کرد. سرش را به صورتم مالید، پر زد و رفت، لب بام نشست. نشسته چند تا بال زد، یکباره پر زد و رفت. دلم می خواست فریاد کنم، بزنم، بشکنم. از غصه شام نخورده خوابیدم. به افراسیاب گفتم: «طوقی من رفت.» گفت: «ماده میخواد.» یک کبوتر سپید دم چتری به هم داد. گفت: «اگه اومد، با هم بذارشون زیر یک سبد.» ولی اگر تخم گذاشتن جوجه هاش مال من. قبول کردم. کبوتر را گرفتم آمدم خانه. طرف های عصر طوقی آمد. اول لب بام نشست، بعد پر زد آمد نشست روی شانه من. من گرفتمش. با کبوتر افراسیاب  گذاشتم شان زیر یک سبد. صدای دعوا مرافه شان بلند شد. سبد را برداشتم، مقداری پر ریخته بود زمین. در حالیکه کبوتر افراسیاب در دستم بود، طوقی آمد لب حوض، آب خورد. یک کمی بغو بغو کرد، پرواز کرد و رفت. من غمگین، آن کبوتر سپید دم چتری را به افراسیاب پس دادم. 

فردا وقتی از مدرسه برگشتم، لب پنجره نشسته بودم. یک تکه نان سنگک دستم بود و می خوردم. ببری کنارم لم داده بود. مادرم پشت سرم نماز می خواند. کلاغ ها روی درخت همسایه  قار قار می کردند. یکباره دو نقطه در آسمان پیدا شد. نزدیک که شدند طوقی را دیدم با یک کبوتر یاکریم همراهش. آمدند لب حوض نشستند. طوقی بغو بغو می کرد. کبوتر یاکریم صدای زننده یکنواختی از خودش در می آورد. طوقی آمد روی زانویم نشست. یواشی گفتم: «وآه ــ وآه، این کبوتر زشت بد ترکیبِ گردن و پاه کوتا و بد صدا رو از کجا گیر آوردی؟ مگه من واست یک کبوتر سپید دم چتری قشنگ نیاوردم؟» گفت: «پسر کوچولو، مگه نشیندی، مثل کبوتر آزاد، کسی هم که آزاده، آزادنه عاشق میشه. درسته که جونم رو نجات دادی. جونم مال تو، روحم پیش این کبوترِ زشتِ. من زشتیش رو دوست دارم.» گفتم: «میدونم دوستم داری. من هم تو رو دوست دارم.» گفت: «مگه نگفتن کبوتر با کبوتر باز با باز. من هم کبوترم، باید با اون کبوتری باشم که دوستش دارم. یک روزی تو هم از این خونه به خاطر کسی که دوستش داری میری، یا یکی رو از خونه اش میاری اینجا.»

«پسر کوچولو! برام یک کبوتر سپید دم چتری گیر آوردی. من اون کبوتر رو دوست ندارم. من دلم رو به این کبوترِ پا کوتاه و گردن کوتاه و بد صدا بستم. این کبوترِ یاکریمِ. خونه رو، قفس رو دوست نداره. بیابونیِ و وحشیه. لونه اش، توی کوه و کمرِ. من این کبوترِ رو از دل و جون دوست دارم.

 کبوتر یاکریم لب حوض نشسته بود و به طوقی زیر چشمی نگاه می کرد. دور خودش می چرخید. خجالت می کشید و عشوه و ناز می کرد.

طوقی از روی زانویم بلند شد، رفت هوا چندا تا معلق زد. شیرجه زد آمد روی شانه ام نشست. اشک  پای چشمم جمع شد. طوقی نوک زد اشک هایم را برداشت. بعد پر زد توی اتاق. روی طاقچه، روی آینه، روی شانه مادرم. مادرم زیر گلویش را نوازش کرد. آمد نشست روی شانه ام. سرش را برگرداند برای آخرین بار همه جا را نگاه کرد. گفت: «خدا حافظ پسر کوچولو.» چند تا مو از سرم کند. قطره ای اشک پای چشمش دیدم. کبوتر یا کریم هم آمد طرف دیگر شانه‌ام  نشست. سرشان را صورتم مالیدند. هر دو را نوازش کردم. یکباره پرواز کردند به لب بام. آخرین بار طوقی سرش را برگرداند و نگاهی به من کرد. بعد پر زدند و رفتند.

خداحافظ کبوتری قشنگ من. خدا حافظ. عشق ات پایدار، جانت سلامت. عمرت زیاد.

راستش را بخواهید، از اینکه من را پسر کوچولو صدا کرده بود، یک خورده لجم گرفت. من سیزده سالم بود، خودش یکسال هم نداشت، خیال می کرد، مرد شده! 

شنبه 20 فروردین 1373 ــ 9 آوریل 1994 . از کتاب گل فروشی پروین ــ نوشته خودم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 


پاسخ

  1. سلام دوست عزیز
    وبلاگ خیلی خوب وزیبایی دارید
    پیش من هم بیا منتظرتم دیر نکنی چون چند تا نرم افزار باحال گذاشتم واسه دانلود که حتما خوشتون میاد
    اگه خواستید با هم تبادل لینک داشته باشیم
    فعلا خداحافظ

  2. سلام
    وبلاگ خوب و مفیدی دارید اتفاقی با آن آشنا شده ام و پسر کوچولویت را تمام خواندم و لذت بردم برایت سالها با خوشی و شادکامی آرزومندم

  3. سلام جناب اردوخانی گرامی
    داستان عشق را به زیبایی تصویر کردی اما در اینجا، در این روزگار، عشق مرده. مرده می دانی چیست ؟
    پسری به من مراجعه کرد(چون شرایطم طوری است که مورد مراجعه جوانان واقع می شوم) خصوصی با من صحبت می کرد می گفت فلانی می خواهم ازدواج کنم نمی خواهم با هر بی سر و پایی هر ددمنشی را انجام دهم می خواهم مستقل باشم صاحب خانه و زندگی شوم مثل طوقی شما، مثل طوقی که ان کفتر باز قصه به دوست طوقی گفت :»طوقی ماده می خواد» ماده، همدم، عشق ،شریک و نیمه گمشده اش را می جست اما می گفت: نه شغل دارم. چون دانشجویم نه پدر مادر پول دار. انها هم مستاجرند و خرج مرا هم می دهند خودم اضافه ام چه رسد به …
    اشک در چشمانم و بغض در گلویم حلقه زد راه نفسم بند امد.
    اقای اردوخانی عشق مرده باد که زندگی برای جوانان زنده بماند عشق نباشد تا حیات بی عشق پایدار بماند بله من ارمانی حرف نمی زنم من طبق شرایط و مکان و زمان این حرف را می زنم دیگر ملل چه می کنند، قدیم چه می کردند، فردا چه می شود، را کار ندارم.
    پاینده باشید. مثل همیشه سر مست از نوشته هایتان هستم .

  4. سلام جناب اردوخانی عزیز
    خیلی لطیف بود.
    وقتی کوچیک بودیم برادرم یه عالمه کفتر داشت و مامان و بابام شب و روز به جونش نق می زدن داستان شما منو یاد اون موقع ها انداخت. ممنون

  5. سلام و درود بر شما و خواهان موفقیت های شما در تمام عرصه ها هستم و نیز حماسه بروز شد

  6. سلام
    خیلی لطیف بود.
    از هنر کفتربازی شما آگاهی نداشتیم!
    تخت و بخت تان برقرارباد.

  7. استاد ایلیا (پیمان فتاحی) کیست و از چه می گوید؟
    بعد از 12 سال، بخشی از سخنرانی های عمومی و بیوگرافی استاد ایلیا منتشر شد
    آموزش‏هاي عمومی ايليا «ميم» درباره حضور الهي، تجربه عشق الهی، احياء روح، انقلاب دروني، نور زنده، هدايت الهي و زندگي متعالي و همچنين آموزش روش‌هاي تفکر و مباحثي مانند علم موفقيت، ازدواج هماهنگ، تغذيه نوراني، کلام خلاق، روش‌ها و سبک‌هاي مبارزه باطني، روشهاي سخنراني و نويسندگي و تحقيق، نشانه شناسي در طبيعت، روشهاي درمان ديناميکي، تفسير و تحليل متن و روشهاي انسانشناسي است، اما عمده سخنراني‌هاي عمومي به مبحث معنويت الهي و معرفت باطني اختصاص داشته است.
    برای آشنایی بیشتر به کتب و فیلم ها و اخبار جمعیت ال یاسین مراجعه کنید و به دیگران نیز معرفی کنید.
    لینک دانلود کتب ایلیا؛ خدا با من است و ایلیا؛ معلم بزرگ تفکر :
    http://www.4shared.com/file/95126021/cd4b3bf4/Aameen_-_Iliya-_Khoda_ba_man_ast.html
    http://www.4shared.com/account/file/94693999/d4c9abad/Amin3.html
    برای آشنایی بیشتر و دانلود:
    http://www.revayatgaran-iliya.blogfa.com
    http://www.entesharat-saay.blogfa.com
    http://www.yaasin-times.blogfa.com

  8. حمایت از حق پناهندگی یک پناهجو در شهر وان ترکیه
    سی سال است که رژیم جمهوری اسلامی به شکنجه و زندان و اعدام ملت ایران مشغول است . اعمال جمهوری اسلامی در این سی سال باعث خروج ملیون ها ایرانی تحت ظلم و ستم شده است . ما در این زمان به وضوح آوارگی ایرانیان در سراسر جهان را شاهد هستیم که با ترک خانه و خانواده در شرایط سخت پناهندگی به سر می برند .
    محمد حسین سیاهی نوبندگانی از جمله جوانان گریخته از وطن است که به خاطر فعالیت ها و ارتباطاتش با گروهای سیاسی خارج از کشور مجبور به فرار از ایران به ترکیه شهر وان شد .
    محمد حسین سیاهی نوبندگانی در سال 2005 و به خاطر اینکه تحت تعقیب نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی در شیراز قرار داشت مجبور به فرار از ایران شد و از کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل در شهر وان ترکیه درخواست پناهندگی نمود . متاسفانه پس از پنج سال آوارگی و زندگی در شرایط سخت پناهجویی در شهر وان ، پرونده پناهجویی وی بسته اعلام گردید .
    در حال حاضر این پناهجو در خطر دیپورت و بازگردانده شدن به ایران می باشد و بدیهی است در این صورت با توجه به فعالیت های وی در ایران و نیز فعالیتهای مبارزاتی وی پس از خروج از ایران ، مورد آزار و اذیت شدید جمهوری اسلامی قرار خواهد گرفت .
    با توجه به شرایط بحرانی این پناهجو از تمام هم وطنان و آزادیخواهان و فعالین سیاسی و حقوق بشر خواهشمندیم از حق پناهندگی ایشان حمایت به عمل آورید .
    زنده باد آزادی و حقوق بشر – نابود باد استبداد
    برای امضاء پتیشن حمایت از محمد حسین سیاهی به آدرس زیر مراجعه فرمایید ؛
    http://www.petitiononline.com/mhsn/petition.html

    آدرس ایمیل؛ mohammadhsn20@yahoo.com


برای اختر پاسخی بگذارید لغو پاسخ

دسته‌بندی