شاید من هم خیال می کنم !
اسب وحشی سر نوشت
به هر کجا که بخواهد مرا می برد
خیال می کند
افسارش در دستم،
دهانه اش را محکم می کشم
خیال می کند دهانه و افسار ندارد
بر پشت اش ، استوار نشسته ام
پای در رکاب، خروشان
به دشت و صحرا، به تپه و کوه
حتی به رودخانه ها ، می کشانم اش
خیال می کند لگام گسیخته!
نمی داند لگام ش در دست من است
شاید من هم خیال می کنم ؟
با پوزس این امروز تو مخم آمد نوشتم .
نوشته شده در شعر
من انسانی آزاد شده از یک فرهنگ ارباب رعیتی و استبدادی هستم . برای به دست آوردن این آزادی با خودم جنگیده ام و هنوز می جنگم . من دیگر خودم را بنده و غلام و چاکر و نوکر و خاک پای کسی معرفی نمی کنم . کسی را هم جناب عالی نمی خوانم ، به عرض کسی نمی رسانم . برای من پزشک در مطب یا بیمارستان آقا یا خانم دکتر است، استاد در دانشگاه، خارج از آن جا خانم یا آقای ...هستند. در نبرد با چاپلوسی ، دروغ ، حسادت ، ضعیف کشی ، مرده پرستی ، عدم اعتماد به خود و قبول سرنوشت که همگی زاده فرهنگ ارباب رعیتی و استبدادی است ، پیروز شده ام . و میدانم لحظه ای غفلت؛ آنها بر من چیره می شوند. از شما خواهش می کنم مرا در نبرد با این فرهنگ پوسیده چندهزار ساله یاری دهید. «ابوالفضل اردوخانی»
شوخی و جدی 
چند وقت پيش شبكه ي 4 يه فيلم ديدم. فيلم مستند كه با مستنداي ديگه خيلي فرق مي كرد. راز يا the secret. اونجا چند تا دكتر مهندس باحال زور ميزدند كه تو مخ من جا كنن كه اين ما هستيم كه زندگيمون رو مي سازيم. و هيچ تخته سياهي تو آسمون نيست كه چيزي رو تعيين كرده باشه. من نمي دونم من دارم زندگي رو مي سازم يا زندگي من رو؟ شايد هم هيچ كدوم اينا نباشه. شايد زمانه كه هم زندگي و هم من رو ميسازه.
شما چي فكر مي كني؟
By: مریم on نوامبر 27, 2007
at 7:45 ب.ظ.
آقا جان تولیداتت خیلی زیاد شده یه کمی یواش تر …امااون قضیه اسبه، انصافن باید نوبتی باشه ها، یعنی اونم باید…
By: manouchehr on نوامبر 27, 2007
at 8:19 ب.ظ.
منور الچهره( نور بهشتی) تولید که زیاد بشه قیمت میاد پائین. ما گران خر و ارزان فروشیم. بعدش ! دلت واسه اسبه می سوزه ولی واسه رفیقت نمی سوزه. بازم بعدش : مخم مثل اشغال دونی میمونه که هرچی خالیش می کنم بازهم توش یک آشغالی پیدا میشه. شرمنده اگه سبب رنجش خاطر آن حضرت می کردد. با چند ماچ از اون کله ات. یا یک ابگوشت بی چربی
By: اردوخانی شوخی و جدی on نوامبر 27, 2007
at 8:32 ب.ظ.
سلام.
By: یک چلچراغی on نوامبر 27, 2007
at 8:58 ب.ظ.
سلام
بنده غلام و چاکر و نوکر و خاک پای شما هستم!
به عرض جناب عالی می رسانم مرا به غلامی قبول کنید!قربان!
آقای اردوخانی اول مقدمه و توضیحات بلاگتان را دیدم خیلی پسندیدم.معلومست باصفایی.منم ضد استبدادم یعنی لیبرال دموکراتم.
کامنتهای شما را جایی دیدم فضولی گل کرد وآمدیم
فضولی مان رفع شد
همین!
پایدار باشید
By: محمدرضا on نوامبر 27, 2007
at 10:31 ب.ظ.
اگر خیال نبود
من چه می کرد؟
این خیال است که شیرین است و پای من را همیشه در رکاب می نهد حتی اگر افسارش بر دست من نباشم .
By: شبنم on نوامبر 28, 2007
at 3:47 ق.ظ.
رنجنامه. . .
By: محمد مهدی حبیبی on نوامبر 28, 2007
at 5:30 ق.ظ.
سلامتی نثار خودت اردو خانی عزیز!
تقریباَ اکثر مطالب وبلاکت را در همین چند روز مطالعه کردم و حظ بردم …
خود را کمتر از آن فکر می کنم که برای هر مطلب زیبایت پیامی بگذارم – اما در کل میگویم از هر متن این وبلاک توانستم چیزی بگیرم … شادمانی همیشگی ات آرزویم است!
By: سیرت on نوامبر 28, 2007
at 5:41 ق.ظ.
با سلام وعرض ادب خدمت شما هم وطن عزيز.براستي چرا بعضي از رسانه ها هدف اصلي خود رافراموش كرده به جاي اطلاع رساني صحيح وايجاد وحدت وارامش در كشور به دنبال ايجاد تفرقه و نفرتي كاذب بين ايرانيان هستند؟
چرا مسئولين اين نوع رسانه ها فكر مي كنند حقيقت فقط نزد ايشان است و ايشان تنها كاشفان حقيقتند و در سراسر ايران بهتر از ايشان هيچ فرد دگر انديشي قادر به درك حقيقت نيست ؟
چرا اين نوع رسانه ها قسمتي از صفحه خويش را به گفتمان اختصاص نمي دهند تا ديگر انديشمندان نيزدر ان صفحه به دفاع از نظرات واتهامات بپردازد كه اولا اين گفتمان نشاني باشد بر ازادي ودوم اينكه مردم بهتر حقيقت راتشخيص بدهند؟
آيا يك بهائي با مطالعه تهمت هاي روزنامه حق ندارد در ان رسانه حرفي بزند ودفاعي را بنويسد ؟
ايا اين عمل زشت يعني دروغ پراكني تقرقه افكني وايجاد اشوب در يك كشور اسلامي جرم نيست ؟
وچرا رسانه ها نسبت به تهمت هائي كه به جامعه بهائي مي زنند نبايد به قوه قضائيه پاسخگو باشند؟
با راه اندازي وبلاگ ناقص خود سعي دارم پاسخي هرچند مختصروساده به آن اتهامات نخ نما شده رسانه ها بدهم ودر واقع اين فاصله را كمتر كنم . لطفا بي هيج پيش داوري، مطالب وب را مطالعه بفرمائيد منتظر نظر و راهنمائي هاي شما مي مانم
http://jooyya.blogfa.com/
By: جويا on نوامبر 28, 2007
at 8:49 ق.ظ.
سلام بر جوانترین دل در بین تمام لینکام .!!!
######################
در هشتم آذر ماه یه همچین سالی رحمت خداوند بر نطفه ای پست و نجس طلوع کرد و برای تجربه ای جدید در دنیایی عجیب رخصت داده شد و برای این جانب شرمی همیشگی در برابر نعمت ها و الطاف آن جناب غالب گشت و لذتی بی پایان، از بودن
و در عشقبازیِ او شرکت کردن .
دوست عزیز بیا و …
یا علی مدد .
By: مرغ باغ ملکوت ( پرنده ی مهاجر ) on نوامبر 28, 2007
at 9:34 ق.ظ.
شاید من هم خیال می کنم !؟
عالی بود 
…………………………….
ممنون که پیشم اومدین
By: پرنیا on نوامبر 28, 2007
at 10:05 ق.ظ.
خیلی قشنگ بود
بعضی وقتا خیال هم شیرینه
ولی وای به روزی که چشم بر روی حقیقت باز کنیم و بفهمیم که خیال قشنگمون هم خیال بوده!
وقتی که تو خیالمون دنیا و آدمها و همه چیزو قشنگ میبینیم ولی بعد با ی تلنگر از خیال بیرون میایم و … اون وقته که دلمون میخواد کاش همیشه تو خیالمون میموندیم.
By: مهشید on نوامبر 28, 2007
at 10:52 ق.ظ.
سلام.
روابط عمومی من به خوبی شما نیست .
ممنون که سر زدید.
By: یک چلچراغی on نوامبر 28, 2007
at 10:59 ق.ظ.
خوشحال تر می شویم که خیال کنیم لگام گسیخته ست و دست ما نیست که کجا می رویم ولی بامریم هم موافقم که گاه چنان این دو قاطی می شوند که معلوم نیست چی به چی است .
By: محبوبه میم on نوامبر 28, 2007
at 1:01 ب.ظ.
سلام
ممنونم از لطف و زحمتی که کشیدین و به وبلاگم سر زدین
منم دست بوس شما هستم همنچنان پدر بزرگوارم
راستشو بخوای این داستان مهشید من هیچ دخل و تصرفی توش نداشتم فقط همون مهشید از من خواست که این داستان را اینجا بزارم…
حق با شما
من هیچ وقت به خودم این جسارت را نمی دم که خودم را داستان نویس نشون بدم بیشتر سعی می کنم این موضوعهای کلیشه ای را برای بچه ها بخونم تا توی دلشون بیشتر نفوذ کنه و وقتی با چنین صحنه هایی در زندگی رو به رو می شوند از تجارب شخصیتهای داستان بهره ببرند…
بازم چشم سعی می کنم بیشتر دقت کنم .
من مانند یک عموی پیر سبزی فروش توی کوچه های این شهر با مردم ارتباط دارم و سعی می کنم به داستانهاشون گوش کنم و داستانهاشون را با همون زبان مردمی و ساده و خارج از قاعده و رسم الخط به گوش دیگران نیز برسونم..
حال شاید کوتاهی هایی نیز در این زمینه داشته باشم که از شما استاد ارجمند کمال تشکر را دارم که با نکته بینی خود راهنمائیم می کنید…
امید است تونسته باشم اگه شده برای یک نفر هم مفید واقع شوم .
By: عمو سبزی فروش on نوامبر 28, 2007
at 3:03 ب.ظ.
سلام
امروز تمام وقت بي اون كه خبر داشته باشين با شما بودم.كلي هم لذت بردم. همه اش شما حرف زدين و من ساكت بودم. كلي برام داستان تعريف كردين.با خودم گفتم سكوت بيش از حد من رو حمل بر بي ادبي من نذارين يه وقت. اين كامنت رو ميذارم و ازتون تشكر مي كنم. البته خودم مي دونم كافي نيست.اما كار ديگه اي كه نمي تونم انجام بدم . راستي اين شماره اي كه دادين جواب نداد. فردا هم زنگ ميزنم.تا بعد شاد باشين…
By: مریم on نوامبر 28, 2007
at 3:33 ب.ظ.
دروود بر شما دوست گرامي
گرامي باد ياد آزادمردان آذرآبادگاني از بابك خرمدين تا ستارخان و باقرخان و تمام كوشندگان راه ايران زمين
ايراني باشيد و دوستدار فرهنگ
پاينده ايران ,,
By: afshin,germani on نوامبر 28, 2007
at 5:41 ب.ظ.
By: شبنم on نوامبر 28, 2007
at 7:18 ب.ظ.
سلام لینکتان کردم در ضمن من خلیل جلیل زاده هستم
By: خلیل جلیل زاده on نوامبر 28, 2007
at 7:33 ب.ظ.
شاید من هم خیال میکنم؟!
راستش فکر میکنم همه ما یه عینک زدیم به چشمون که زندگیو اونطوری که دوست داریم ببینیم نه اونطوری که هست
البته گاهی چاره ای هم نیست
گاهی تلخی واقعیتها از توان شونه های رنجور ما بیشتره
By: ستاره ای در افق on نوامبر 28, 2007
at 8:14 ب.ظ.
قشنگ و خوندی بود
By: لیلا on نوامبر 28, 2007
at 8:27 ب.ظ.
سلام
شعر قشنگی بود
همه ما طوری به زندگی نگاه می کنیم که دوست داریم باشه ولی کاش یه نفر پیدا می شد که ما رو از خواب بیدار کنه اونوقت میبینیم تو چه دنیای وحشتناکی زندگی می کنیم
موفق باشید
By: نیلوفر مرداب on نوامبر 28, 2007
at 10:01 ب.ظ.
سلام دوست عالی منصبم
افتخار می کنم که به وبلاگ من سر زده اید… کمی تا قسمتی از آثارتان را خواندم… باید بگویم که افسوس می خورم از اینکه چرا من در اوج جوانی چنین روحیه ای ندارم… کمی از خودم خجالت کشیدم… اشعارتان بسیار زیبا و روحیه ساز هستند… دوست دارم بعد از این از شعرهای شما استفاده کنم… من هم گاهی شعر می گویم ولی شعر من کجا و شعر شما کجا… شعر من نیست مگر جوهره ای خشکید… شعر چون تو ببرد غم ز دل یاران را…..
با افتخار لینکتان می کنم و بعد از این از خوانندگان پرو ژا قرصتان می شوم…
افتخار دادید به بنده
By: رند تبریزی on نوامبر 28, 2007
at 10:20 ب.ظ.
راستی شما از کجا فهمیدید من همرنگ شراب هستم؟؟؟
By: رند تبریزی on نوامبر 28, 2007
at 10:33 ب.ظ.
البته بنده نه
افتخار دادید به من
By: رند تبریزی on نوامبر 28, 2007
at 10:34 ب.ظ.