نگاشته شده توسط: ordoukhani | اکتبر 9, 2007

این نوشته واقعی است

این نوشته واقعی است

امروز بعد از ظهر 17 مهر 1386 ــ 9 اکتبر 2007 در شهر leuven   داشتم دنبال آدرسی می گشتم که یکباره از جوانی در حدود 25 سال که با تلفن همراه به زبان فارسی  صحبت می کرد شنیدم ! گائیده شدیم تو این غربت . من که از روبروی او می امدم، بر گشتم و پشت سرش به راه افتادم . او در ادامه گفت :پدرم در اومد. اگه میدونستم گه می خوردم ، پام رو از اون کشور بیرون بذارم. حسین جون مادرت گول این مادر… ها رو نخور. هر چی پول داری ازت می گیرن میارن اینجا ولت می کنن. قاچاقچی بهم گفت من تو را می برم انگلیس ، اونجا دیگه من کاری با تو ندارم. من رو با چند نفر دیگه با هزار بدبختی توی استانبول،داخل یک کامیون لای صندوق های میوه چپوندن تا بروکسل .  اینجا نزدیک ایستگاه قطار، راننده پیاده مون کرد و گفت : یه دقیقه وایسین من می رم زودی بر می گردم. رفت دیگه پیداش نشد. حسین  خودت رو بدبخت نکن . تو رو قسمت میدم به خدا ، به پیر ، به پیغمبر کارو کاسبیت رو ول نکن بیا اینجا . خودت رو آواره نکن. الان سه سال اینجام نه یکی رو می شناسم ، نه زبونشون رو می دونم، دارم دیونه میشم… !

خواهش می کنم این داستان را برای دیگران باز گو کنید.


پاسخ

  1. آواتار ناشناخته

    سارا خطر. آمدم به خانه شما ،ولی تو نیافتم .

  2. آواتار ناشناخته

    با درود بر اردوخانی گرامی

    شوربختانه از این داستانهای غربت نشینی زیاد داریم. آدمهای آواره درپی یافتن یک لقمه خوشبختی در دیار نا آشنایان. در این وا نفسا, ما مانده ایم و غم بی کسی! نه اینکه کسی نباشد, نه. موجودات دوپا در اطراف میلولند و آدمهای بی پا بر زمین میلغزند و ای …زندگیست دیگر

  3. آواتار ناشناخته

    ناراحت کننده اس

  4. آواتار ناشناخته

    پرنیا جان چه می شود کرد. از این نموه ها خیلی دارم.


برای اردوخانی پاسخی بگذارید لغو پاسخ

دسته‌بندی