نگاشته شده توسط: ordoukhani | جون 20, 2007

ما دیوانگان سبب ننگ عاقلانیم و عاقلان سبب رنج ما

ما دیوانگاه سبب ننگ عاقلانیم و عاقلان سبب رنج ما

ما دیوانگاه سبب ننگ عاقلانیم و عاقلان سبب رنج ما

در پاریس یک گروه ایرانی نمایشنامه ای اجرا می کرد. من با چند نفر از دوستانم به دیدن این نمایشنامه رفتیم .این نمایشنامه که درسالنی که گنجایش  در حدود سیصد نفر داشت ، و تمام صندلی ها اشغال شده بود در دو پرده اجرا می شد، در عین حال خنده دار و غم انگیز بود.

بین دو پرده ما از سالن خارج شدیم و من با دوستانم به طرف باری که نوشیدنی می فروختند رفتیم ، که یکباره شنیدم خانمی با صدای امرانه گفت: اردوخانی ، اردوخانی  بیا اینجا . وقتی سر بر گرداندم زنی دیدم در حدود هقتاد سال، قدی نسبتا بلند، صورتی که معلوم بود که پوستش را کشیده اند،  بره زنانه به رنک کرم یک وره بر سر، موهای نقره ای چشمانی نافذ، توالت غلیظ، با پیراهن بلند سیاه یقه باز رکابی ، روی آن بلوز توری آستین بلند، که تنها دگمه وسط آن بسته بود، و در گردنش تعداد زیادی گرنبند،که روی سینه چروک خورده اش اقتاده بود، در دستش دستکش های توری و انگشترهای زیادی در انگشتان، و چندین دست بند به مچ دستش با ساعت ظریف زنانه تو جهم را جلب کرد. بعد از چند لحظه شک و تردید گفتم : خانم با من امری داشتید؟

ــ بله شما در نوشته هایتان ادعا می کنید که خرید، اگر خر باشید خری دیوانه اید.

ــ (با خنده ) این حرف شما را من توهینی به خودم نمیدانم ، بلکه تمجیدی حساب می کنم.

ــ هدف من هم توهین نبود، بلکه تشویق بود، من دیوانه ها را دوست دارم . اگر کسی دیوانه نباشد این چیزهایی که شما نوشته اید نمی نویسد.( با صدایی آهسته) من هم دیوانه ام، این هم دیوانه است. اشاره به مردی که همراهش بود.

 

دیوانه دیگر مردی بود پیرو لاغر، قد بلند ، کمی خمیده ، عصایی در دست راستش ، و  بره مچاله شده ای در دست چپش. وسط سرش طاس، موهای سفید همچو برف اطرف سرش بر روی شانه ریخته، صورت تراشیده، چشمانی گود نافذ، ابرو های پر پشت، گت و شلواری کرم رنگ خوش دوخت، با پیراهنی یقه باز، و زنجیری در گردن. من به رو به او کردم و گفتم: سلام  آقا. لبخندی بر لب مرد هویدا گشت و سری تکان داد.

زن گفت: می خواهم شما را ببینم

ــ مرا اینجا می بینید

ــ این را خودم می بینم ، مقصودم در جای دیگر است . زن کیف کوچک سیاهی با بند طلایی  که در دستش بود باز کرد و کارتی از آن بیرون آورد و داد به من، و گفت : این آدرس من است، می بینم که امروز با دوستان اتان هستید، فردا ظهر منتظرتان هستم .

بی اختیار گفتم : چشم امرتان اطاعت می شود. آهسته با صدای التماس آمیزی گفت: امر نیست ، یک تمناست، احتیاج است، من محتاج یک دیوانه دگر هستم ، محتاج همچو تو دیوانه ای .سپس چشمانش را گرد کرد و در چشمانم نگریست و پرسید: راستی چه غذایی را دوست دارید.

گفتم : مهمان خر صاحب خانه است، ولی این خر هنوز غذاهای ابا اجدادی اش را به غذای فرانسوی ترجیح می دهد.

بعد از خدا خافظی به کارت نگاه کردم و خواندم دکتر «س» روانگاو . مات مبهوت به نزد دوستانم رفتم .

 

روز بعد چند دقیقه به دوازده مانده به آدرسی که روی کارت نوشته شده بود رفتم . خانه ای بود قدیمی  بزرگ . زنگ زدم . زن از طریق ویدئوفون مرا دید و گفت: بفرمایید طبقه دوم  و در آهنی بزرگی باز شد. من وارد هال مرمری  شدم . در مقابلم یک آسانسور با در فلزی کرکره ای، کنارش پله ای پهن ، با نرده چوبی . دگمه آسانسور را فشردم . آسانسور تلق تلق کنان پایین آمد. طبقه دوم پیاده شدم. زن  در میان دری روبروی آسانسور ایستاده بود. سلام کردیم و دست یکدیگر را فشردیم. زن مرا به داخل آپارتمان بسیار بزرگی با سقف های بلند(  هتل خصوصی) راهنمایی کرد. مرد روی مبل سه نفره ای سمت راست کنار پنجره که به حیاط بزرگی با دو درخت کاج بلند نشسته بود، با دیدن من بلند شد. با هم دست دادیم و من سلام کردم ، او با لبخندی سر تکان داد. سگ لابرادور چاق پیری دم تکان داد و به طرف من آمد. من خم شدم دستی به سر سگ کشیدم ، مرد هم دست به سر سگ کشید. گربه پشمالویی سفیدی که دم پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه می کرد،سر برگرداند نگاه بی تفاوتی به ما کرد.

خودم را در سالن بزرگی فرش شده با قالی های ایرانی و اشیاء اتیقه ایرانی و اروپایی ، افریقایی ، مصری ، آسیایی دیدم . بین این اشیاء هماهنگی خاصی وجود داشت. گویی  همدیگر را خوب می شناسند با یک دیگر سالهاست که دوست اند. 

دیوارها پر از  تابلوهای نقاشی های مختلف، و تعدا زیادی ازعکس های قبل و یا اویل مشروطه ( سلطنه ها) بود با قفسه های شیشه ای کنده کاری شده با چند هزار جلد کتاب. گوشه کنار هم عروسک ها و مجسمه های زیادی از زنان و مردان در  با لباسهای محلی گوناگون ایرانی به چشم می خورد. کنج سالن ، در محوطه ای مستطیل دو متر در چهار متر با دیواری به بلندی پنجاه سانتی متر، پهنای ده سانتی متر،پر از خاک سنگ و کلوخ، و مجسمه زنان و مردان و کودکان که در آن فرو رفته که اغلب اشان دست و پایشان ، و یا تنها صورتشان از  خاک بیرون بود دیده می شد.

زن یک مبل راحتی به من تعرف کرد و خودش هم سمت چپ مرد نشست و گفت: نوشیدنی چه میل دارید؟

ــ چایی اگر زحمت اتان نمی شود

ــ با لبخندِ ، اگر می خواهید زحمت ام نشود از این شراب بنوشید. میدانم شما شراب می نوشید در نوشته هایتان خواندم ، اگر دروغ ننوشته باشید (اشاره به میز کوتاه کنارس با یک شیشه شراب سنت املیون که باز بود و سه لیوان کریستال پایه کوتاه کنارش )

من خندیدم گفتم : دروغ گو جایش در جهنم است نه اینجا در خدمت شما . مرد نگاهی به من کرد و لبخندی زد، زن خندان  سه لیوان را نیمه پر کرد ، و یکی یک لیوان به من ومرد داد و خودش لیوان دیگر را برداشت. به سلامتی ، به سلامتی .مرد  سری تکان داد و جرعه ای نوشید.

من سر به اطراف می گردندم ، دقایقی سکوت بین ما بر قرار شد. زن در چشمان من خیره شدو گفت : فکر می کنیدبه چه علت خواستم شما اینجا بیایید؟

ــ خودتان گفتید برای اینکه فکر می کنید خری دیوانه ام

ـــ در خریتان شک دارم ، ولی در دیوانگی اتان هیچ گونه تردیدی به خود راه نمی دهم ، باید دیوانه بود تا از زخم زبان ابلهان نترسید و هر چه فکرش رسوخ کرد نوشت، باید دیوانه بود تا بدون واهمه از رفتن ابرودر نطر ابرو داران ابله اندیشه اش را بیان کرد. باید یک مبارز بود تا قد علم کرد و پا بر روی رسوم کهنه و پوسیده نهاد. امروز خیلی ها کار شما را زشت می دانند، فردا عده ای نوشته های شما را  با برداشت های خودشان تفسیر می کنند.

ـــ من در مورد خریت خودم هیچ گونه شکی ندارم ، و در مورد دیوانگی ام هم شما به عنوان یک روانکاو صاجب نظرید.

به سلامتی به سلامتی .مرد هم سری تکان داد و جرعه ای نوشید.

صدای زنگ در به گوشم خورد. کسی در را باز کرد . در بسته شد. دقلیقی بعد صدای زنی به فرانسه گفت: خانم غذا حاضر است. زن و مرد برخاستند. زن به من گفت غذا حاضر است بفرمایید. هرسه به اطاق بزرگ نهارخوری کنار  اتاق نشیمن رفتیم . در اینجا یک میز بزرگ با دوازده صندلی  بود. نزدیک  پنجره غذا ها چیده شده بود. زن بین من و مرد نسشت. زمین پارکت بود بایک فرش پا خورده  کاشان هیجده متری که از هر طرف به دیوار یک متر فاصله داشت .  روبروی ما درِاطاقی باز بود که به راحتی میتوانستم یک کرسی یک مترنیم در یک متر نیم با جاجیم رویش و پشتی های ترمه دوزی دورش ببینم. یک طرف اتاق گنجه ای پر از ظرف ها  چینی و نقره و لیوان های کریستال بود. در گوشه کنار چند گلدان عتیقه .  روی دیوار عکس های زیادی مانند عکس های اطاق نشیمن دیده می شد.

با دیدن این میز بزرگ گفتم : حتما زیاد مهمان برایتان میاید.

زن با خنده غمگینی گفت: مهمان که چه عرض کنم ، بستگان اند به ما محبت دارند ، گاهی ما از آنها خواهش می کنیم به دیدار ما بیایند.

جای شما خالی ناهار خیلی خوب شامل چند نوع غذای ایرانی ، با شراب بسیار عالی فرانسوی خوردیم . در ضمن غذا صحبت از همه جا و هیج جا ، از همه کسو هیچ کی بود. بعد از غذا به سالن نشیمن رفتیم و در جای قبلی امان نشستیم . خانمی  میانسال با لباس مشکی وپیشبندی کوتاه سفیدی با یک سینی  نقره که درون آن یک استکان چایی با دو فنجان قهوه ترک بود وارد شد و بون ژور گفت ، و سینی را روی میز کوتاه بین ما گذاشت. زن استکان چایی را جلوی مرد گذاشت و یک فنجان قهوه جلوی من ، و یک فنجان هم خوئش برداشت. بعد از اینکه قهوه هایمان را نوشیدیم زن فنجان قهوه خودش دمر روی نعلبکی گذاشت و از من هم خواست که همین کار را بکنم  تا فال مرا بگیرد. من هم با خنده خواست ایشان را به کار بردم . زن از جایش بر خاست و به طرف گنجه رفت ، و قوطی سیگار برگ نازک بلندی آورد،  به من تعرف کرد. من یکی برداشتم خوش هم همچنین . با فندکی طلایی سیگارش را آتش کرد و فندک به به من داد. در فاصله رفت و برگشت من فنجان خودم را با قنجان زن عوض کردم. زن فنجان مرا برداشت لحظاتی طولانی در آن نگریست، در حالیکه خنده بر لب داشت و اخم بر ابرو در چشمان من نگریست و گفت: جنس شما مردها شیشه خورده دارد، من گذشته خود را می دانم ، و آینده هم تقریبا برایم روشن است، می خواستم گذشته و آینده شما را در فنجان قهوا تان ببینم .

با خنده گفتم : گذشته ام را خوب می دانم ، اینده هم برایم روشن است. کره خر به دنیا آمده ام خر از دنیا می روم.

لبخندی بر لب مرد ظاهر گشت . زن  هم خندید.

دقایقی سکوت بین ما با کشیدن سیگار گذشت. زن  با چشمانی نیمه باز سرش را آرم تکان می داد. گویی افکارش مانند کلاف سر در گمی بود که به دنبال ابتدای آن می گشت. یکباره گردن راست کرد و خیره در چشمان من نگریست و گفت: راستی اگر مست بودم بی پرده تر صحبت می کردم . گفتم خیال کنید مست اید. مرد از جایش بر خاست به اتاق دیگر رفت. زن گفت : مستی هم بهانه است. مرد با شیشه ای شراب و سه لیوان برگشت. هر کدام جرعه ای نوشیدیم. مرد سر جایش نشست و سرش را به پشت مبل تکیه داد و چشمانش را بست.

زن گفت : چه رازها که نشنیدم ، چه بیماران روانی را که درمان نکردم . ولی حالا می بینم خود بیمارتر از تمام بیمارانم هستم  و محتاج آن ام که کسی راز دلم ، درد دلم را بشنود، بدون اینکه داوری کند، دیواری از دیوا شما پیدا نکردم . دیوار کوتاه یک دیوانه.

اشک در چشمان زن جمع شد و نفس عمیقی کشید. سگ که در گوشه اطاق سر بر روی دوست خوابیده بود ، سر بلند کرد و زوزه ای کشید.گربه همچنان روی درگاهی پنجره نشسته بود با حسرت به پرندگان روی درخت کاج نگاه می کرد.

زن گفت: من دختر…السلطنه ، نوه … الدوله جدم فتحعلی شاه است. یک عمویم … الدو له ، عموی دیگرم … سالار، دایی ام … میرزا و چند نام از شاهزادگان قاجار  که همه از بستکان نزدیک من هستند.( اشاره به عکس های روی دیوار) پدرم یکی از دولت مردان دوران پهلوی بود. ما در خراسان سمنان املاک زیادی داشتیم . من هفت ساله بودم که مادرم در گذشت. یک سال بعد پدرم با دختر یکی از خان های بختیاری ازواج کرد. زن پدرم شاید به دلیل اینکه از زن پدرش خیلی زجر کشیده بود با من خیلی مهربان بود ، حتی یک سال بعد از ازواج که پسری به دنیا آورد محبت اش را از من دریغ نمی کرد، دست کم می توانم بگویم هیچ آزاری از او به من نمی رسید، ولی من هیچ وقت او را مادر خود ندانستم . این زن تنوانست جای خالی مادر مرا پر کند. مادر من ، مادران من عروسک هایم بودند. به جای اینکه آنها سر بر زانوی من نهند و نواز اشان کنم ، من سر بر زانوی آنها می نهادم دست اشان بر سرم می کشیدم شبها در آغوش اشان می خوابیدم.

سال 1330 در قسمتی از خراسان که شامل املاک ما هم می شد زلزله سختی آمد. خیلی از خانه ها را ویران کرد. خیلی از مردم زیر آوار ماندند. از خانواده محمود( اشاره به مرد) پدرو مادر و دوتا خواهر و دوتا برادر که کوچک تر از خودش بودند تنها او زنده ماند.(مرد چهره در هم کشید و لحظاتی طولانی تمام بدنش لرزید) پدرم با چند نفر از فامیل که به آنجا رفته بودند دیدند محمود لال شده واشک می ریزد و با چنگ خاک را می کند تا بستگانش را بیرون بکشد. پدرم از روی ترحم محمود را با خودش به تهران آورد. در آن زمان من پانزه سال داشتم ، محمود هفده سال.

مرد در همان حال که بود آرام اشک می ریخت . زن چشمانش را بست ، ولی از لای مژگانش اشک سرازیر بود. لحظاتی این چنین گذشت. زن جرعه ای شراب نوشید و سیگار دیگری آتش زد ، و بعد چند سرفه ادامه داد: بله من پانزده ساله بودم ، ولی هنوز با عروسک هایم بازی می کردم . بستگان مرا مسخره می کردند و می گفتند: دختر خرس گنده ، وقت شوهرشه هنوز عروسک بازی می کنه ، خجالت نمی کشه . اردوخانی عزیز با آمدن محمود من نه تنها از عروسک بازی، در حقیقت مادر بازی دست بر نداشتتم، بلکه یک همبازی هم پیدا کردم ، همبازی لال . او هم با عروسک های من بازی می کرد. عروسک های مرا زیر خاک چال می کرد. از زیر خاک در میاورد و می شست و تمیز می کرد و می بوسیدو اشک ریزان در پارچه سفیدی می پیچیدو دوباره آنها را دفن می کرد. در این بازی من هم با او هم بازی بودم.

همه می گفتند: محمود دیوانه است ، این دختر را هم دیوانه می کند. پدرم او را به خانه یکی از بستگان امان فرستاد . من سه چهار روز غذا نخوردم ، انقدر گریه کردم تا محمود را به خانه ما باز گرداند، و من با خوشحالی به عروسک بازی با محمود ادامه دادم.

سال 133 دیپلم دبیرستان ام را گرفتم .  پدرم مرا برای تحصیل به فرانسه فرستاد، و قول داد  محمود را نگهدارد ،و او بتواند با عرسک های من بازی کند .

من در دانشکده پزشکی پاریس مشغول تحصیل شدم ، و هر وقت به پدرم و همسرش نامه می نوشتم اول حال محمود را می پرسیدم. آنها در جوابم می نوشتند خوب  سرگرم عروسک بازی و باغبانی است.. در مدت تحصیل پدرم چند بار به پاریس آمد ، اولین سوال من هم در باره محمود بود. من خیال داشتم بعد از پایان دوره عمومی پزشکی درجراحی داخلی تخصص بگیرم. بعد از دوران عمومی برای مدات کوتاهی به تهران رفتم شنیدم محمود را به دیوانه خانه فرستاده اند . من دیوانه شدم اشک ریختم و به دیوانه خانه رفتم ، در چه وضع اسفناکی او را دیدم قابل شرح نیست، مریض و  کثیف در گوشه ای کز کرده با عروسکی پاره پاره در بغل میان دیوانگان دیگر که او را می زدند. آرزوی مرگ کردم . با چه بد بختی  زحمات به امید مداوایش او را به اینجا آوردم ، و در یک اتاق کوچک طبقه پنجم بدون آسانسوربا او آغاز به زندگی کردم . در گوشه این اتاق لگنی پر از خاک گذاشتم ، و مثل سابق  عروسک ها را در آن چال می کردیم و در میاوردیم و می شستیم و خشک می کردیم ، در پارچه سفیدی می پیچیدیم و دو باره چال می کردیم.. به جای رفتن به دنبال جراحی داخلی به روان پزشکی روی آوردم ،  روانکاو شدم ، و در بیمارستان معروفی آغاز به کار کردم.

زن جرعه ای شراب نوشید و گفت: اردوخانی عزیز برای این روانکاوی خواندم که این دیوانه را عاقل کنم ، ولی خود دیوانه شدم . هزاران دیوانه را عاقل کردم ، حالا که خوب میاندیشم پشیمانم . فریاد زد چرا :باید از آهوان وحشی گوسفندانی فرمان بردار چوپان و سگ اش ساخت؟ چرا باید گربه وحشی ، گربه خانگی ساخت تا محتاج ما باشد، چرا باید از گاو وحشی گاوی اهلی ساخت تا تن به سرنوشت بدهد و سلان سلان به سوی سلاخ خانه برود. (زن با سر انگشت نشان دست راستش رگهای بر آمده دست چپ مرد را نوازش کرد. مرد دست دیگرش را روی دست زن گذاشت ) من این دیوانه  با تمام وجود این دیوانه را دوست دارم ، عجیبه ما دوتا دختردو قلو داریم که عاقل اند و زن دو تا پسر فرانسوی شده اند که از خودشان هم عاقل تر، و از وقتی که خودشان را شناخته اند از داشتن پدر و مادری دیوانه ننگ دارند، سال به سال سراغ ما نمیایند، مگر برای پول ، و اگر هم ندهیم نمی گذارند بچه هایشان را ببینیم، منتظرند ما بمیریم تا بیایند این خانه و اسبابها را بفروشند. (زن با پشت دست چپش اشکها یش را پاک کرد ) خیلی دلم می خواست دختر هایم نیز دیوانه بودند، حتی یک کمی دیوانه . برادرم دیوانه بود، تقربا مثل خودم . مردی پر هیجان نقاش اهل شعر و موسیقی ، خوب ویالون میزد. سر سی پنج سالگی عاشق یک دختر عاقل اهل حساب و کتاب شد. بعد از مدت کوتاهی با او ازدواج کرد ،یکباره چنان عاقل شد که نگو . کارمند عالی رتبه وزارت خارجه بود،صیح می رفت سر کارش شب بر می گشت، بدون اجازه زنش آب نمی خورد. پنج شش سال پیش بازنشسته شدو آمد اینجا خیر سرش پناهند شد. وقتی پدرم فوت کرد تمام ثروت او را بالا کشیدو به من هم یک شاهی نداد، مرتب می رود ایران و اجاره خانه هایش را می گیردو بر می گردد ، وضع مالی اش خیلی خوب است ، ولی هر وقت ما را می بیند از گرفتاری های مالی اش حرف می زند. باز هم می گویم من این مرد را دوست دارم لحظه ای که بمیرد، لحظه دیگر من نیستم . دقیقه ای که من بمیرم ، دقیقه دیگر او نزد من است. آن صندلی هایی که شما در اتاق ناهار خوری دیدید، جای بستگان نزدیک ماست. ( اشاره به عروسک ها و مجسمه ها) شما اینجا اینها را می بینید. این افراد همیشه روزها عید، روز تولد من واین مرد، گاهی هم وقتی دلمان تنگ شودبا ما سر میز می نشینند، چیزی نمی خورند ، ما به جایشان می خوریم ، چیزی نمی نوشند ، ما به سلامتی اشان می نوشیم. آنها ساکت اند ، من به جایشان حرف می زنم ، آوازی نمی خوانند ، من با صدای بلند آواز میخوانم . اردوخانی عزیز : من شما را دوست دارم برای اینکه دیوانه اید. ما دیوانگان سبب ننگ عاقلانیم و عاقلان سبب رنج ما. این داستان به خواست دکتر»س» با کمی تغیرات نوشته شده.

1382  آذر  12 ــ 2003 دسامبر 3 . از کتاب سلام روسپیان سلام


پاسخ

  1. چه جالب. سال ها بود فکر می کردم دیوانه ها مثل من دیگر منقرض شده اند، حالا می بینم نه تنها باقی مانده اند بلکه خوب هم می نویسند.
    شما را به یک پست از یک دیوانه دیگر دعوت می نمایم. خوشحال می شوم اگر لبخندی بر لبانتان بیاید.

    • متاسقانه نتوانستم، نظری بنویسم. نوشته شما مسائل امروز ایران است، و به حقیقت نزدیک تر.


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: