نگاشته شده توسط: ordoukhani | مِی 17, 2007

دودول طلا

 

مستر ژاک دالر، جدِ  جدشان مغول بودند و شغل شرف اشان ساربانی ، وبین ایران و چین و هنوستان و عثمانی تا مصر مسافرت می کردند.

در حدود دویست سال پیش یکی از اجداد ایشان در دهلی اقامت گزید و شغل شریف تجارت را پیشه خود ساخت. نسل بعدی با همکاری انگلیس  در چین اولین کارگاه تریاک مالی را افتتاح فرمودند. و کارشان رونق فراوان یافت. نسل بعدی در لندن به کار واردات چای از هند و صدور محصولات صنعتی شدند. نسل بعدی که پدر مستر دالر باشند در سال 1900 به علت مشکلات مالی با برادرها در آمریکا مقیم شد و در آنجا به کشاورزی مشغول گردیدند که در درون زمینش نفت پیدا شد.( امیدوارم در حساب اشتباه نکرده باشم.)

نابرده رنج گنج میسر نمی شود . مزد آن گرفت که یکدفعه نفت پیدا کرد.

 

نسل فعلی مستر ژاک دالر، سناتور، سهام دار بزرگ چنددن شرکت نفتی ، مالک چندین آسمان خراش ، صاحب یک زن خوشگل با وفا ، رابطه با تمام ثروتمندان و هنرپیشه های معروف ، دوستی با سیاستمدارن و پادشاهان کره زمین. و دارای چها ر تا پسر خوب وبا هوش ، خلاصه این آقا و همسرش هیچ چیزی کم نداشتند برای خوشبخت بودن جز اینکه یجاش میلنگید ، و اون این بود که پسر کوچکش که «سام» صدایش می کردند هنوز در سن هفده سالگی گلاب به رویتان در شلوارش می رید ، و اختیار کون مبارکش را نداشت و همیشه بو  گند می داد به طوری که از سه چها ر متریش نمی شد گذشت. و هرچه هم دوا و درمان کردند چاره اش نشد. ولی این بچه نابغه بود. در پانزده سالگی دکتر در فیزیک اتمی تئوری، به طوری که خیلی از تئوری هایش به مرحله عمل رسیده بود. این جوان به اقتصاد علاقه مند بود، ودر فلسفه دست داشت. با تمام مذاهب دنیا آشنا بود ، و به دوازده زبان زنده دنیا به راحتی حرف میزد و میخواند و می نوشت. و به مسائل سیاسی نیز بسیار علاقه مند بود.

«سام» در سالنی پر از کتاب نشسته بود و با کمپیوتر با تمام دانشگاه های دنیا در تماس بود، او برای حل مسائل سیاسی از  منطق ریا ضی و فیزیک استفاده می کرد. برای مثال : او شکست آمریکا در جنگ ویتنام را پنج سال پیش از آن پیش بینی کرده بود. ولی پدرش به دلیل ملاحظات سیاسی بروز نداد. یا جنگ انگلستان و آرژانتین ، و یا نوسان های بورس که این کمک فروانی به پدرش بود.

سام بر روی صنلی چرخ داری که لگنی زیرش بود می نشست ، واز این دانشگاه به آن دانشگاه می رفت و کنفرانس میداد. دولت آمریکا یک هواپیمای بوئینگ با پنجاه نفر محافظ در اخیارش گذاشته بود ، چون می ترسید روسیه ، یا    چین و فرانسه و ژاپن او را بربایند.

ولی افسوس این پدرو مادر با داشتن فرزندی مثل سام که باید خوشحال باشنداحساس بدبختی می کردند. خود او هم چندین بار دست به خودکشی زد، به قول معروف از کون آورد و زنده ماند.

 

در روز هیجدهمین سال تولد سام ، پدر و مادر او گاردن پارتی بزرگی در قصرشان ترتیب دادند و در آنجا با یک مهمان ایرانی به  اسم آقای ض که دوست یکی از دوستانشان بود آشنا شدند. که از همان برخورد اول روابط صمیمانه ای بین آنها ایحاد گشت.

در تمام مدت جشن سام روی صندلی چرخدارش نشسته بود و بین حضار می گشت ، البته چند بار هم بلند شدو نشست، که حضار  برایش دست زدند. این صندلی چرخ دار به دستگاهی وصل بود که بوی گند ایشان تبدیل به عطر دلخوه خود ایشان می کرد.

پاسی از نیمه شب گذشته بود تقریبا تمام مهمانان رفته بودند که آقای ژاک دالر به ض هموطن ما برخورد ، وپس از مختصر صحبیتی برایش درد دل کرد ما با این همه ثروت به خاطر اینکه سام نمی تواند جلوی کونش را بگیرد به این علت که عضلات کونش از مغزش فرمان نمی گیرد من وهمسرم خودمان  را در نهایت بدبختی احساس می کنیم و حاضرییم تمام ثروت خود را بدهیم تا او معالجه شود.

آقای ض  غمگین  به فکر رفت، و یکباره رو کرد به به آقای دالر و همسرش و  فریاد زد: اقای دالر من راه حل مشکل شما را پیدا کرده ام.

آقای دالرــ  اگر چنین است اجازه بدهید ما روی شما را ببوسیم.

آقای ض گفت: من در قم و اصفهان و تهران فامیل دارم ، البته ثروتشان به اندازه شما نیست ، ولی خوشبختند. برادر زاده من که هیچ کاری از دستش بر نمیامد و خیلی خر است گذاشتند در مدرسه ای در قم. به شهادت خیلی ها کونش همیشه تمیز است. برعکس پسر شما که مغزش نمی تواند عضلات کونش را کنترل کند ، او مغزش نمی تواند عضلات دهنش را کنترل کند ، چنانچه معالجه فرزندتان را می خواهید ، من حاضرم او را به ایران ببرم و در قم همان مدرسه نام نویسی کنم. ولی اول باید ختنه اش کرد.

آقای دالرــ این شخصیتی شناخته شده در دنیاست،نمی شود هموین طوری فرستادش ایران.اف، بی ، آی ،و سی،ای ،اِ همه جا مواظب او هستند.

آقای ً – من فکر همه چیز را کرده ام.

( اینجا من دوصفه از کتاب گفتگوب آنها را نمی نویسم ) نتیجه :  آقای ض با روزی ده بیست دلار در آمد درآمریکا ، به وجدان خودش می قبولاند که او در منزل آقای دالر ، شمپاین و خاویار و ویسکی خورده، ولی چون نان ونمک نخورده به  سر  این کا فر هر بلایی که میخواهد می تواند میاورد، و نمک خاویار هم نمک ایرنی بوده. با حساب خودش یک ملیون دلار باید برای زحماتش بگیرد، ولی از روی معرفت و رفاقت ، به چهار صد هزار دلار تخفیف می دهد و چنانچه لازم شد باز هم درخواست می کند، و فرزند آقالی دالر ، سام را به نام فرزند خودش جا می زند و با  کلک به ایران می برد و در مدرسه ای که برادر زاده اش در قم در آن تحصیلات عالی می کرده ثبت نام می نماید. ولی قبل از آن سام را در بیمارستان ختنه می کنند، و نانسی خانم مادر بچه پوست دول فرزندش را طلا می گیرد و به گردنش آویزان می کند. پس از آن هم در آمریکا مد می شود که وقتی مردان به جنگ  یا مسافرات طولانی می روند ، مرد را ختنه می کنند ، و همسر یا نامزد آن مرد پوست دول را طلا می گیرد و با افتخار به گردن خود میاویزد ، و نام این گردنبند را دودول طلا میگذاشتند. این چنین ملت بی فرهنگ آمریکا با فرهنگ باستانی ایران آشنا گردید.

 

 آقای ض پس از آمدن به ایران در قم خانه ای به مبلغ پانصد تومان اجاره می کند، و از عموی پیرش که در دهات قزوین چوپانی می کرده می خواهد که بیاید و از سام مواظبت کند.

همانطور گفتیم ( یا نگفتیم مهم نیست)سام به زبان فارسی و عربی خوب آشنا بود ولی زبان آخوندی را بلد نبود ، اما  به زودی یاد گرفت. آقای ض به معلم سام سفارش که این بچه من مریض است ، به این علت که در آمریکا استکبار جهانی دارویی به او خورانده که همیشه اسهال داشته باشد، ولی امیدوارم با کوشش شما بهبود یابد.

معلم – اول اینکه آب هوای قم طوری است که تمام امراض را شفا می بخشد، جز یکی دو تا، شما سر کیسه را شل کنید بقیه اش با من.

مرتب آقای دالر با نامه جویای حال پسرش بود. آقای ض جواب می داد : حال او رو به بهبود است ، سر کیسه را شل کنید.آقای دالر هم مرتب پول می فرستاد. بعد از یک سال آقای ض به آقای دالر نوشت : حال پسر شما کاملا خوب است و دیگر در شلوارش نمی ریند. سر کیسه شل.

آقای دالر باور نمی کرد، بدین جهت یک پزشک متخصص ریدمان با هزینه سرسام آور استخدام کرد ، به صورت کشیش در آورد و به شکل آخوند برای جاسوسی به قم فرستاد. او هم بعد از معاینه  به آمریکا برگشت و به خانم و آقای دالر گفت : فرزند شما کاملا خوب شده ، ولی اکنون خیال بازگشت ندارد.

چهار سالی گذشت . در این مدت نامه زیادی بین آقای دالر و آقای ض رد بدل می شد که و آقای ض جمله اش با سر کیسه را شل کنید پایان می دادو مرتب هم از سام برای آنها عکس میفرستا د

در این مدت آقای دالر و همسرش مشتاق دیدار فرزندشان بودند، که ناگهان چند هفته پشت سر هم تصویر سام ، که حالا صادق خان نامگذاری شده بود، بر روی صفحه تلویزیون دیده می شد، با ریش و پشم و عبا و عمامه ، که داد می زند مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسراییل، ما مشت بر دهان آمریکا می زنیم ، امریکا گهی نمی تواند بخورد، نه شرقی ، نه غربی ، مرگ بر کمونیست .

خانم و آقای دالر چون عکس فرزنداشان را در مراحل مختلفپیشرفت دیده بودند، و کس دیگری ندیده بود ، می توانستند تشخیص بدهند  که این شخص همان پسر خودشان است. تمام نشریات  ایران و امریکا عکس صادق خان را انداخته بودند و نطق آتشین او را زیرش نوشته بودند.

آقای دالر و خانمشان طی نامه ای از آقای ض اکنون همه کاره سام بود خواستند تا وسیله ای پیدا کند که انها بتوانند فرزندشان را ببیند. اینجا بازهم از این داستان هیجان انگیزِ یک صفحه میدزدم.

 

بعد از ردو بدل شدن نامه های زیاد : آقای ض به آقای دالر می نویسد: فرزند دلبند شما در تاریخ … در رأس یک هیئت  پنج نفری برای مذاکرات محرمانه بین ایران و آمریکا به ژنو  در هتل کنتینانتال  میاید. دلار بفرستید

آقای دالر با چند نفر محافظ با هواپیمای خصوصی چند روز قبل از تاریخ موعود به ژنو می رود، و در همان هتل آقامت میکند،و با زحمات زیاد( که حوصله دوباره نوشتن اش را ندارم)می فهمد پسرش در کدام اتاق اقامت خواهد کرد.  ( باز هم چندخط درز می گیرم.  نگرانی آقای دالر و دل  درد ناشی از آن و مرتب قرص خوردنش را دیگر نمی نویسم خودتان می توانید تصورکنید)

… آقای دالر با نگرانی جلوی هتل قدم می زد و منتظربود که یکباره یک ماشین سیاه جلوی هتل ایستاد، اول چند نفر پیاده شدند و اطراف را نگا کردند ، سپس یک نفر با ریش عمامه و عبا. آقای دالر فورا پسرش را شناخت،به خودش گفت چه بزرگ شده ، آب وهوای قم به او ساخته. و از فرط هیجان به طرف پسرش دوید و خواست او بغل بگیرد و ببوسید ، که محافظین جلویش را گرفتند. صادق خان با قیافه تعجب آوری گفت حتما جاسوس سیهونست است، میخواسته مرا ترور کند.

شب آقای دالر تلفن می کند به اتاق پسرش: سام عزیزم من پدرت هستم ، از آمریکا آمدم تا خبر سلا متی ات را  برای نانسی  مادرت ببرم.

صادق خان – پدرم ض است و مادرم بتول خانم ، وفتی  برای عمل جراحی به آمریکا بردنش اونجا زیر دست جراحان خیانت کار آمریکایی مرده. ولی اگه میخوای با من مصاحبه کنی باید دلار بدی ، وگرنه من با شما آمریکایی های استعمال گر کاری ندارم .

آقای دالرــ تو جون بخواه من میدهم . بعد از مختصر گفتگو برای فردا ده صبح در باغ هتل قرار ملاقات گذاشتند.

آقای دالر نیم ساعت قبل از ساعت ده برسر قرار حاضر شد، و صادق خان سر ساعت سر و کله اش پیدا شد. آقای دالر به طرفش دویدو خواست او را بغل کنند و ببوسد که صادق خان او را هول داد و افتاد زمین،او به روی خودش نیاورد و بلند شد.

صادق خان ــ به من دست نزن،  شما کفار نجس از جون ما چه می خواهید.

آقای دالرــ می خواهم بدانم  حالت چطور است پسرم؟

صادق خان ــ اول اینکه من پسر تو نیستم ، بیخود آبروی مرا نبر. دوم حال من خوب است مثل تمام ضعفای دنیا، ما انتقام خون تمام ضعفای دنیا را از شما می گیریم ، ما این ببر کاغذی آمریکا را نابود می کنیم ، ما انتقام تمام سیاهان بدبخت آمریکا را می گیریم . بگو ببینم برای خون تمام ضعفا و سیاهان آمریکا چقدر میدی؟

آقای دالرــ بذار ماچت کنم هزار دلار میدم .

صادق خان ــ اول بده بعد بکن

صادق خان عبایش را بلند کرد  که کسی نبیند. آقای دالر یک ماچ آبدار از پسرش کرد.

صادق خان ــ اگر میدانستم به این گنده گی میکنی بیشتر میخواستم .

یگ گربه بی سرو صدا آمد ، خودش را مالید به پای صادق خان ، او هم نامردی نکرد با اسلحه خفیفش گربه را گشت.

آقای دالر وحشت زده گفت: پسرم تو گربه را بیخودی کشتی.

صادق خان ــ گربه نبود، دستگاه جاسوسی بود که آمریکایی ها فرستاده بودند تا بشنوند ما چه می گوییم.

آقای دالرــ بلند شو از اینجا برویم ، اگر کسی بیاید و ببیند برایمان بد است.

باهم بلند شدند به قدم زدن. یک دختر و پسر از کنار آنها گذشتند. دختر دامن تنگ کوتاهی پوشیده بود، به طوریکه نیم از ران ، ببخشید نیمی از کان پیدا بود. صادق خان داد زد: دختر خجالت بکش رویت را بپوشان.

آقای دالر ــ  چرا گفتی رویت را بپوشان ، این دختر که لنگ و پاچه اش هویداست.

صادق خان ــ آخر اگر رویش را ببندد ، من می توانم با خیال راحت پرو پاچه تمیزش را دید بزنم . این فرستاده شیطان بزرگ است، میخواهد مرا از راه به در کند. امروز صبح زنی آمد اتاق مرا تمیز کند، دولا شد ، دیدم تنیکه سیاه بر تن دارد. فهمیدم که عزا دار است و عزیزی را از دست داده. گفتم ضعیفه مایلی من تو را از عزا در بیاورم ، قبول کرد و دویست دلار پیش پیش خواست ، من هم دادم. عجب روزگار عجیبی است، من ایشان را از عزا درآوردم ، به جای اینکه تشکر کند،دویست دلار هم  از پیش گرفت.

 

روی چمنها ، کنار استخر مرغابی ها قدم زنان قار قار می کردند، یا قار قار کنان قدم می زدند. یکی از این دوکار!

ناگهان صادق خان حمله کرد و با لگد یکی از آنها را کشت و بقیه فرار کردند.

آقای دالرــ فرزندم تو که آدم مهربانی بودی ، چطور تونستی این حیوان را با این بی رحمی بکشی ؟

صادق خان ــ اینها مرغابی نیستند، بلکه هواپیماهای بدون خلبان جاسوسی اسراییل هستند، ما در کارخانه جات سپاه پاسدارن از این هواپیما ها به صورت گنجشک یا کلاغ می سازیم ، به خانه مردم می فرستیم ، تا بدانیم در آنجا چه می گذرد، ولانه طاقوت را کشف کنیم . ما در  اسلحه سازی پیشرفت های بزرگی کرده ایم. دست کرد زیر عبایش ، یک گوشکوب درآورد و گفت:این ساخت کارخانه جات عظیم اسلحه سازی ما است، با یک دست می توان از آن استفاده کرد، و از نوع مشابه غربی خاک برسرش بهتر و ارزان تر است.

آقای دالر خیلی خوشحال بود از دیدن پسرش ،کنترل کونش را داشت و دیگر بوی گند نمی داد، ولی کنترل دهانش را از دست داده بود و مزخرف زیاد می گفت  ، واز قیلفه پسرش پیدا بود که خوشبخت است.

آقای دالر – آریو هاپی مای سان؟ ( آیا خوشحالی پسرم)

صادق خان ــ آف کورس ای ام هاپی.( مسلمه که  خوشحالم ) انقلاب ملت ایران را از آن زندگی نکبت بار نجات داد و سعادتمند کرد، بر چشم حسود لعنت، دولار بده تا با مشت به دهان آمریکا بزنم، من صدو پنجاه ملیون پاسدار و بسیج را با هواپیماهای جنگی ساخت صنایع ایران به آرمریکا می فرستم تا بیلاخ بگویندو برگردند. ما انتقام شکست اعراب را از اسراییل می گیریم . من بیشتر خوشحال می شوم که خون از دماغ ملت و دولت آمریکا بیاید ، و ما آن را به فلسطینی ها بدهیم تا انتقام خون خود را از آمریکا و اسراییل بگیرند، ما باید سر زمین فلسطین را آزاد کنیم ، و فلسطینی ها را از سر زمین اسراییل بیرون کنیم، و انجا در بست در اختیار پاسداران انقلاب بگذاریم . مرگ بر آمریکا، نه شرقی ، نه غربی ،دلار بده.

آقای دالرـ برای من و مادرت خوشبختی تو مهم است ، هرچه می خواهی بگو.چقدر بدم؟

صادق خان ــ یک دلار برای هر قطره خون شهید فلسطینی ها در راه جنگ با دشمن اعراب.

آقای دالرــ خون فلسطینی ها به شما مربوط نیست.

صادق خان ــ چطور مربوط نیست، ما مدافع خون تمام ملتها هستیم ، چه شرقی ، چه غربی.

آقای دالرــ چند نفر تا حالا شهید شدند؟

صادق خان ــ یگ ملیون ، دو ملیون ، شاید هم بیشتر.

آقای دالرـ پس دو ملیون کافی است؟

صادق خان حساب کرد دید که این آدم به راحتی میده ، چرا دبه نکنه. گفت یک دلار برای هر قطره خون شهید.

آقای دالرــ یک شهید چند قطره خون دارد؟

صادق خان ــ چمیدانم ، ده قطره ، صد قطره ، هزار قطره . وقتی من شهیدشان می کردم قطرات خونشان را نشمردم.

آقای دالر ــ من نمی تونم این همه پول را یکباره از آمریکا خارج کنم می توانم قسطی بدم؟

صادق خان ــ شما بده بمیر و بده . دست کرد در جیبش و یک تکه کاغذ درآرود شماره حسابش را در کردیت بانک سوئیس نوشت و داد دست پدرش و گفت به حساب واریز کن. و بعد از سه چها تا ماچ از زیر عبا از هم جدا شدند.

آقای دالر خیلی خوشحال از دیدن پسرش ، فورا تلفن کرد به نانسی همسرش که کون فرزند برومند ما صحیح سالم است و در شلوارش نمی ریندو کونش بو نمی دهد.

نانسی خانم  خیلی خوشحال از او پرسید کونش را هم دیدی؟

آقای دالر ــ راستش را بخواهی فکرش را نکردم  که در باغ از یک مرد کنده بخواهم شلوارش را بکند تا من کونش را ببینم.

نانسی خانم  پشت تلفن اشک ریخت و گفت:عشق من ، خواهش می کنم تا کونش را ندیدی برنگرد. آقای دالر هم به همسرش قول داد که هر طوری شده این کار را بکند. ( داستان به جای خیلی حساس رسید )

آقای دالر ، ساعت سه بعد از نیمه شب با سه نفر از محافظین اش، با کلید مخصوص در اتاق پسرش را باز کرد. صادق خان خواب بود و یک بطری ویسکی  نیم پر هم کنارش . آقای دالر چراغ را روشن کرد و پسرش را تکان داد تا از خواب بیدار شود . یکباره صادق خان با ترس و لرز از خواب پریدو گفت : از جون من چی میخواین، امپریالیست استعمال گر، من انتقام می گیرم ، من به دار می زنم ، من خفه می کنم  ، مرگ …

آقای دالر با چشمانی اشک الود جلوی پسرش زانو زد: فرزنذ عزیزم، مادرت از تو خواهش  کرده ، پلیژ ، پلیز.. روی مادرت را زمین نیانداز، این آخرین تمنای اوست.

صادق خان ــ دلار داری خواهش کن ، بی دلار ، بی خواهش.

آقای دارــ هرچقدر میخوای میدم ، ولی  از تو خواهش می کنم  شلورت رو بکنی ببینم کونت تمیزه یا نه، این آخرین آرزوی ماست.

صادق خان ــ اول تو بکن ، چرا من بکنم ، بابام گفته هیچوقت اول نکن،ممکنه بکنن در برن .

آقای دالرـ نمی خوام بکنم ، فقط میخواهم ببینم تمیزه یا نه.

صدق خان پرید اسلحه اش ورداره که محافظین آقای دالر گرفتنش و رو تخت خوابوندش و شلوارش رو کندن.

آقای دالر همانطور که فکر می کرد کون صادق تمیز تمیز بود، یک بوسه داغ از پسرش کردو آمد بیرون،و همان همان موقع سوار هواپیما شد و به آمریکا رفت ، و به همسرش گفت :  عزیزم خودم دیدم پاک پاک بود.

نانسی خانم : من به تو اعتماد دارم ، ولی یک نشانی از کونش بده تا من خاطر جمع شوم.

آقای دالر ــ یک خال سیاه دم کونش بود. نانسی خانم پرید بغل شوهرش و گفت : تنکیو تنکیو،یوآر مای لاو، دارلینگ.

 

چند سال بعد زن و شوهر در اثر سقوط هواپیما یشان فوت کردند، ولی در آخرین لحظه فکر کردند که یک بچه ریغو کثیف در آمریکا به دنیا آوردند که باعث ننگشان بود، ولی با محبت و کوشش یک دوست ایرانی یک آدم کون تمیز و خادم، تحویل جامعه بشریت دادند .

 فرهنگ بی فرهنگ ها. 20 آبان 1369 / 20 نوامبر 1999


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: