من یک قوطی حلبی خا لیم
جلوی پای کودکی بازیگوش
در کوچه ای سنگی و خاکی
پای به من می زند
به دیوارم می زند
خیال می کند توپم
گناهی ندارد
توپ ندارد
من درد می کشم
از صدای رعشه آور خود
زجر می کشم
رهگذاران گوشهای خود را می گیرند
بر سر کودک فریاد می زنند
کس نمی گوید که این کودک
گناهی ندارد، که توپ ندارد
گناه از من است که خالیم
اگر پر بودم
بازیچه کودکی نبودم
کاشکی گلدانی بودم پر گل
بر طاقچه ای ، تزیین اتاقی
یا جام شرابی در دست مستی
یا سازی که نوایم عده ای را شاد می کرد
یا قوطی دارویی در دست دردمندی
کاشکی
افسوس که قوطی خالیم
از تلی خاکروبه جدا، بازیچه کودکی بازیگوش
که از صدای رعشه آور خود زجر می کشم
و، رنج می برم که این کودک توپی ندارد
از کتاب هرچه بادا باد. نوشته خودم . دی 1377 / دسامبر 1998

بیان دیدگاه