نگاشته شده توسط: ordoukhani | سپتامبر 21, 2024

حسادت بر آرزهای بر باد رفته!


ای نا آشنایم که تو را یک بار می بینم و دیگر نمی بینم، چقدر خوبی. به بدهکاری هایم آگاه نیستی، در عین فقر و بدهکاری از ثروت زیادم می گویم، لب خندان چهره شادم را می بینی، نمی دانی که بیمار و دردمند وغمگین ام.
از دوران کودکی بی پدر مادری ام بی خبری، از پدر ثروتمند و دلیرو سخاوتمند مهربان ام می گویم، از مادر مهربانی که هرگز نداشته ام می گویم.
از کارهای مهمی که کرده ام می گویم، از دانش و سوادم، از شاعرا ن و نویسندگانی که با آنها آشنا شده ام تعریف می کنم. نمی دانی چقدر ابله و بی سوادم، و هرگز با هیچ آدم مشهوری همنشین نبوده ام.
از خودم چنان تعریف می کنم که (شاید) می پنداری من با هوش ترین و زرنگ ترین آدم دنیا هستم.
ای نا آشنایم، آرزو های بر باد رفته ام را به تو می گویم، نمی گویی این همه دروغ نگو، شاید تو هم یکی مانند من هستی، به من حسادت می کنی، من به آرزو های بر باد رفته ام حسادت می کنم.
ای نا آشنایم، نمی خواهم دیگر تو را ببینم، با تو آشنا شوم. شرمنده گردم. خواهش می کنم اگر مرا در میان آشنایان ام دیدی، آشنایی نده.
31شهریور 1403 ــ 21 سپتامبر2024 ــ اردوخانی ــ بلژیک

نگاشته شده توسط: ordoukhani | سپتامبر 1, 2024

مرگ داستان نویس با داستان هایش !



داستان ها در سرم مانند اسب ها ی وحشی در حصاری اند که هر کدام کشوشش می کنند ازدرِ تنگ این حصار بیرون روند. ولی هر کدام سد راه دیگران می شود. و من، درمانده کوشش می کنم، یک به یک آن ها را به بیرون راهنمای کنم و بنویسم. دریغا همیشه پیروز نمی شوم.
با زحمت در باره یکی روزها می اندیشم، با رنج فراون در می نویسم، باز می بینم در این سر کوچک ام  شماری (تعدادی) جای گرفته اند. نمی دانم چرا شتاب دارند. سر من گنجایش این همه داستان، (اسب وحشی، سپید، سیاه، وسرخ و ابلق) را ندارد. خسته و درمانده می خواهم فراموش شان کنم، به کنجی پناه برم، اما آن ها مرا فراموش نمی کنند، شیهه می کشند، گاهی لگدکی به من می زنند، گاهی سر بر شانه ام می گذارند، گاهی گازکی ام می گیرند، گاهی به خواب ام می آیند،  می گویند شرح حال ما بنویس.
گاهی نوازش شان می کنم، پیشانی شان را می بوسم، دستی بر یال شان می کشم.
من می میرم، با داستان های بی شماری در سر.
مرگ داستان نویس با داستان هایش.   
11 شهریور 1403 ــ 1 سپتامبر 2024 ــ اردوخانی ــ بلژی

نگاشته شده توسط: ordoukhani | آگوست 27, 2024

بچه مردم !



 داستان کوتاه: واژه ها و زبانزدها (ضربالمثل ها) در بیشتر زبان ها دنیا گویدنده احساس مشترک است. اما بسیاری دیگر تنها در یک ملت گوینده احساس و تجربه مشترک آنها ست.
زمانی که به جوانان نگاه می کنیم ( دختر و پسر) به کسی می گوییم: « بچه مردم» این نشان زیباترین احساس ما نسبت به آن جوانان است، همراه با ارج (احترام) فراوان، گویی آن که در باه اش سخن می گوییم «ازآن ماست» و دوست اش داریم. آن کسانی که مال ما هستند «پدر، مادر، فرزند و بستگان و آشنایان را به احساس و واژه های زنند آلوده نمی کنیم.
آن کسی که ما در باره اش سخن می گوییم، آگاه به احساس ما نیست، حتی ما را نمی شناسد، اما این احساس ما را شاد می کند و روان ما را  براق می کنند و احساسی خوش آیند است. و با گفتن آن، این احساس را به دیگری  انتقال می دهیم.
6 شهریور1403 ـــ 27 اوت 2024 ـــ اردوخانی ــ بلژیک

نگاشته شده توسط: ordoukhani | آگوست 5, 2024

پیشنهاد به آقای صادق زیبا کلام!



آقای زیبا کلام همانگونه که می دانید بسیاری از ایرانیان خارج از کشور بد ترین تهمت ها را به شما زده اند، همراه با زشت ترین ناسزاها.
من به عنوان یک هموطن که دارای تجربه زیادی در بین قمپوزیسیون دارم، به شما پیشنهاد می کنم که از دادگستری ایران با پافشاری بخواهید شما را محکوم به اعدام کند، یا اینکه یکی را پیدا کنند تا شما را ترور کند، این چنین پس ار مرگ شما، صدها نفر طی ماه ها بلکه سال ها در نشریه ها مزاجی از شما به نیکی یاد می کنند!
روانشاد صادق زیبا کلام، دانشمندی که سال ها با جمهوری اسلامی مبارزه کرد و در این راه از جان خود گذشت.
صادق زیبا کلام مردی جلوتر از زمان خویش. زیبا کلام نشانه یک ایرانی اصیل، و . . .
در تمام شهرهای غرب عکس بزرگی ازشما به دیوارها می چسبانند «یک قربانی دیگر از رژیم خون خوار ایران). و . . .
در تلویزیون های لوس آنجلسی تعداد زیادی از مفسیرن در باره خدمات های شما بحث می کنند.
در تما شهرهای غرب سخنرانان به راه می افتاند و در باره شجاعت درایت و متانت و گذشت شما سخنرانی می کنند.
استادان دانشگا های بزرگ (نه چندان بزرگ کلاس های شبانه زبان) در کلاس درس با نام نامی شما درس را آغاز می کنند. کوتاه بگویم: دشمنان مزاجی شما  که بدترین ناسزاها به شما روا داشتند، یکباره شیفته و عاشق مجنون و دیوانه دوست شما می شوند.
شاعری در وصف شما می گوید: با پوزش شعر بند شدم، انشالله بار دیگر!

نگاشته شده توسط: ordoukhani | آگوست 4, 2024

زن و شوهری که از هم می ترسیدند؟


خانم رُبکا فان در گروند،(33 ساله) در شهر انورپ(بلژیک) چند روز پیش مانند همیشه، ساعت شش و نیم از خانه اش خارج شد تا قطار ساعت هفت و پانزده دقیقه را بگیرد، و به بروکسل برود. او کارمند شرکت تلفن و تلویزیون پرکسیموس است. فاصله خانه او تا ایستگاه قطار 4 ــ 5 کیلومتر است.
ربکا هنوز 2 کیلومتر نرفته بود که دید چند نفری فرار می کنند و فریاد می زنند، شیر، شیر. ربکا بدون توجه به حرف آنان به راه خود ادامه داد. سر پیچ خیابان تنگی ناگهان چشمش افتاد به شیر نری که از باغ وحش فرار کرده و آرام راه می رود و سرش به طرف چپ و راست می گرداند. شیر با او دیدن نعره اکشان  به طرف ربکا آمد. ربکا بدون اینکه بیاندیشد، با سرعت چترش را از کیف اش در آورد و باز کرد فریاد زنان به شیر حمله کرد. شیر که منتطر چنین صحنه ای نبود، چند نعره کشید پشت به ربکا آرام به راه افتاد، گاهی بر می گشت نعره ای می کشید. ربکا فریاد زنان چترش را باز بسته می کرد و شیر را دنبال می کرد و به طرف باغ وحش می فرستاد. در بین پلیس همراه با عده کوچکی پشت سر ربکا با ترس راه افتاده بودند. چند نفرساکنان خیابان از بالکن یا پنجر های شان از این صحنه با «آیفون» فیلم برداری می کردند.

(باغ وحش انتورپ کنار ایستگاه مرکزی است.ایستگاه قطار انتورپ سال 1905 ساخته شده، و یکی مرگزهای دیدنی این شهر است)
 کم و بیش سه ربع ساعت طول کشید تا شیر همچنان نعره زنان به در باغ وحش رسید. ربکاه که از کودکی تا به حال بیش از ده بار به باغ وحش رفته بود، می دانست قفس شیر کجا است، باز هم هر بار که شیر می خواست راه دیگری برود، جز به طرف قفس اش، ربکا با فریاد و باز بسته کردن چترش شیر را مجبور کرد وارد قفش اش شود.
پس از اینکه شیر وارد قفس شد، ربکا آرام به ایستگاه قطار رفت، سوار قطار هفت و چهل و پنج دقیقه شد، وسه چهارم ساعت دیر به سر کارش رسید، و پس از پوزش از همکارن اش به کار خود سر گرم شد.
ساعت 13 جزو اولین خبر تلویزیون همکارن اش با شگفتی فیلم او را در حالی که شیر را دنبال می کرد دیدند.
دو روزپس از آن، ربکا در تلویزیون «فلاما زبان» وقتی برگزار کننده برنامه از او پرسید، از شیر نترسیدی گفت: من دو برادر دارم که یکی دو سال از من بزرگتر است، دیگری پنج سال. شش ساله بودم که یکی از بردارنم مرا زد، ومن گریه کنان پیش پدرم رفتم از بردارم شکایت کردم.
پدرم با خونسردی گفت: تقصیر تو بود. بدن تو متعلق به تو است، و هیچ کس حق ندارد بدون خواست تو به آن دست بزند. حتا که من پدر توام می گویم بیا در آغوشم، اگر نخواستی نیا. نخستین اسحله تو فریاد است، بار دیگرچنانچه کسی به تو دست زد، فریاد کنان هرچه نزدیک دست تو است بر سرش بکوب. تو نباید تمام عمر از کسی بترسی، آدم های ترسو ظعیف اند، تو قوی هستی. یکبار دیگر همان بردار که خیال می کرد از من قوی تر است، موی مرا کشید. من با بشقابی که نزدیک دستم بود چنان بر سرش کوبیدم که خون راه افتاد. زمانی که او پیش پدر و مادرم از من شکایت کرد. پدرم به من حق داد. از آن پس با برادرانم، در دبستان و دبیرستان، و دانشگاه با پسرها رابطه خوب و برابری  داشتم. من این حرف پدرم را باره ها به دخترم گفته ام.
برگزار کننده برنامه با خنده از او پرسید، همسرتان از شما می ترسد.؟
ربکا با پاسخ داد: بله خیلی می ترسد، می ترسد دوست اش نداشته باشم، ترکش کنم، و من ، و من هم از او می ترسم، می ترسم، می ترسم دوستم نداشته باشد، می ترسم ترکم کند.
13 مرداد 1403 ــ 3 اوت 2024 ــ اردوخانی ـــ بلژیک

نگاشته شده توسط: ordoukhani | ژوئیه 19, 2024

همسر دندان پزشک !


امروز برای پر کردن دندانم نزد داندان پزشک رفتم. پس از پایان کارش به شوخی گفتم: با سیلیکون پر کردی؟ حندید گفت: بله. من داستان معجزه سیلیکون را برایش گفتم. خندید گفت: دندان پزشکی پس از نزدیکی به همسرش به اوگفت: عزیزم خوب بود. خانم پاسخ داد عشق من خیلی خوب، اصلا حس نکردم.
معجزه سیلیکون https://ordoukhani.be/?s=%D9%85%D8%B9%D8%AC%D8%B2%D9%87+%D8%B3%DB%8C%D9%84%DB%8C%DA%A9%D9%88%D9%86&x=9&y=8
28 تیر1403 ــ 18 ژوییه 2024 ـــ اردوخانی ــ بلژیک

نگاشته شده توسط: ordoukhani | جون 11, 2024

شتری که گریست!


داستان کوتاه: شتری گریخته از کاروانی در دشتی، یک باره به خود می آید و می بیند دو کوهان
«ابلهی» بر پشت دارد. و هرچه پیر تر می شود، این دو بزرگتر به هم نزدیک تر می شوند. به طوریکه گویی صخره بزرگی بر پشت دارد و زیر بار سنگین بار این کوهان زنج می برد.

و، می بیند شتران در کاروانی دراز، بارسنگین ابلهی بر دوش دارند، خار می خورند و خواب پنبه دانه می بینند، گند آب می خورند و خواب دجله، شاد و سر مست قهقهه می زنند، به حال شان کریست، به حال ابله تر از خود گریست.

شترِ درمانده به آهوان ،به زرافه ها، می نگرد، گیاه خواران و گوشت خوران  می بیند که چگونه بدون کوهان سبک بال می دوند، پرندگان  کوهان بر پشت ندارند و آزاد پرواز می کند. در دل گفت: کاشکی موشی بودم یا سموری، و یا پرنده ای کوچک، دریغا!
می بیند، خرهایی شاد و خندان عر عر کنان باری سنگین ابلهی بر پشت دارند، گریست. به حال ابله تر از خود گریست.
22 خرداد 1403 ـــ 11 ژوئن 2024 ــ اردوخانی بلژیک



 

نگاشته شده توسط: ordoukhani | مِی 20, 2024

شباهت مرگ رییسی و مرگ استالین!

مرگ رییسی مرا یاد مرگ استالین انداخت. زمانی که استالین در سال 1953 درگذشت، غزا داری عمومی در روسیه شوری اعلام شد ملیون ها نفر با راهپیمایی در این عزا داری شرکت کردند و به ظاهر اشگ ریختند، «ولی در دل این اشک شادی اشان بود». با روی کار امدن خروشف استالین زدایی  آغاز شد. صدها هزار نفر زندانی در سیبری آزاد شدند.
در اوت 1968 روسیه و متحدانش به چکسلواکی حمله کردند، حزب کمونیست فرانسه به رهبری والدک روشه از شوری پشتیبانی کرد. به این جهت ژان پول سارتر از حزب کمونیست فرانسه استعفا داد. پس از واندک روشه ژرژ مارشه رهبر حزب کمونیست فرانسه شد که از طرفداران روسیه شوروی بود، و از انجا کمک مالی می گرفت. حزب کمونیست ایتالیا هم از شوروی پشتبانی کرد. . .

نگاشته شده توسط: ordoukhani | مِی 15, 2024

عمو توالت نمی خوای بری؟


گاهی رفتار جوانان با منِ پیر مرد، مانند رفتارشان با کودکان خرسال شان است. در واقع مرا لوس می کنند. اینگونه رفتار از طرف آنها برایم بسیار خوش آیند است.
شنبه گذشته مهمان دوستان جوان ام ( زن و شوهری، با دختری 7 ــ 8 ساله) بودم. در مدت4 ــ 5 ساعتی که نزد آنها بودم، عقربه ثانیه شمار، و دقیقه شمار به خواست من می گریدید، بدون اینکه بگویم: با مهر فراوان خواست ام بر آروده می شد. تا آنجا که در توانش ان بود، به من مهر ورزیدند. عصر پس روبوسی از خدا حافظی، چند قدمی نرفته بودم که خانم صاحب خانه، مرا صدا زد: عمو توالت نمی خوای بری؟ با خنده سپاسگزاری کردم و گفتم، نه رفته ام.
این توجه او به من نشان بی نهایت مهرش نسبت به من بود و برایم بسیار خوش آیند.
ما مردها و زن ها، (ما انسان ها) زمانی که پیر می شویم،رفتارمان کودکانه می شود، و محتاج مهر جوانان هستیم.
 زمانی که جوانان رفتارشان با من مانند با کودکان شان است، نه تنها نمی رنجم، بلکه همانگونه که گفتم نشان بی نهایت مهرشان نسبت خود می دانم.
باره ها وقتی از خانه خارج شده ام،چند قدمی نرفته احساس می کنم، باید به توالت بروم. سوپر مارکت هایی که نزدیک خانه ام است باره ها به توالت شان رفته ام. گاهی دراین سوپر مارکت ها، و یا در خیابان با پدر مادرهای جوانی برخورد کرده ام، همراه با کودکی که کودک مرتب دست به خشتک اش می برده. با خنده به پدر مادر گفتم: فکر می کنم کوچولو جیش دارد. زمانی که از فرزندشان پرسیدند، جیش داری، او با تکان دادن سر حرف مرا تاکید کرد.
من بزرگ سالانی که کودکی شان را گم نکرده اند دوست دارم. چهار شنبه ساعت 15
26 تردیبهشت 1403 ـــ 15 مه 2024 ــ اردوخانی ــ بلژیک

نگاشته شده توسط: ordoukhani | مِی 15, 2024

« Newer Posts - Older Posts »

دسته‌بندی