نگاشته شده توسط: ordoukhani | اکتبر 11, 2025

شهادت دروغ نداده ام !



در دهی پیر مردی آرزو داشت برای بارهم که شده اذان صبح را بگوید. شبی با زحمت زیاد از پله های منار مسجد بالا رفت تا به نوک منار رسید.
پس از کمی استراحت به آسمان نگریست، تابش ماه و درخشیدن ستاره ها و لکه سپید ابری را دید. پیدا شدن چند شهاب که با سرعت از یک طرف آسمان هویدا گشتند و در طرف دیگر محو شدند را دید. زوزه شغل  و گرگ و پارس کردن سگ ها را شنید. سو سو زدن چراغ ها را در ده دید، صدای جغدی را شنید، صدای آبشاری گوشش را نوازش کرد، نسیم بامدادی روانش را صیقلی داد.
زمانی کمترین نوری در آسمان  دید، شروع به اذان گفتن کرد!
من شهادت می دهم به آسمان پر ستاره لکه سپید ابری، به تابش ماه وجهش شهاب، به زوزه شغال و گرک، پارس کردن سگ، به سوسو زدن چراغ، به صدای جغد، به صدای آبشار، به وزش نسیم، . . .
زمانی که از منار پایین آمد پیشنماز ده را خشمگین همرا با همرا هانش دید. پیشنماز فرمان داد تا او را به میدان ده ببرند سنگسارش کنند. وگفت: با هر سنگی به این کافر میزنید، یک یک گناه شما نزد خدا بخشیده می شود.
پس از مدت کوتاهی پیر مرد زیر تپه ای از سنگ ناپید شد. چون سنگ  کم آوردند پیشنماز دستور داد تا از ستگلاخ رودخانه سنگ بیاورند. چند سالی گذشت تپه تبدیل به کوهی شد.
صد سالی هم گذشت مردم فراموش کردند که این کوه در این میدان چگونه به وجود آمده. و دیگرکسی سنگ نمی زد. در ضمن ده تبدیل به شهر بزرگی شد. می بایستی خیابانهای شهر را سنگ فرش کنند. سنگ از این کوه آوردند. گوه تبدیل به تپه کوچکی شد.
ای رهگذران که در میدان شهر تپه کوچک سنگی می بینید، در زیر آن من خوابیده ام که شهادت دروغ نداده ام.
9 مهر 1404 ــ 1 اکتبر2025 ــ اردوخانی ــ بلژیک


بیان دیدگاه

دسته‌بندی