یکی بود، یکی نبود. خدایی هم در کار نبود.
یکی بود که به هیچ یک از آرزوهایش نرسید بود. آرزوی پدر و مادری مهربان، خواهر و برادری، دوست و آشنایی، خانه ای کوچک، همسری مهربان، فرزندانی سالم و با هوش، کاری در جایی با حقوق کافی، زندگی در کشوری امن. یک شب که در تخت خوابش دراز کشیده بود آهی کشید و اشک ریخت، با تمام وجود آرزو کرد بمیرد و فردا را نبیند.
دریغا فردا را ندید تا خوشحال شود از اینکه به آخرین آرزویش رسیده.
9 مهر1404 ــ 1 اکتبر 2025 ــ اردوخانی ــ بلژیک
نگاشته شده توسط: ordoukhani | اکتبر 1, 2025
آخرین آرزو
نوشته شده در منتشر نشده ها, داستان کوتاه

بیان دیدگاه