نگاشته شده توسط: ordoukhani | آگوست 27, 2025

گربه سه پا!


گربه ای بود به نام «پپول»، روزی از درختی بالا رفت تا گنجشکی را بگیرد که از درخت به پایین افتاد و پایش درتله ای که برای روباه گذاشته بودند گیر افتاد و فریادش بلند شد، زوزه های جان سوز کشید. صاحب اش با سرعت آمد و او را به بیمارستان حیوان‌ها

در بیمارستان مجبور شدند پای راست او را از زانو زیر بیهوشی قطع کنند. دوسه روزی در بیمارستان بود. پس از ان صاحب اش او را به خانه آورد و به او با شیشه پستانک‌دار شیر و آب داد، و در آب اش داروی آرامش بخش ریخت.
دو-سه هفته ای زمان برد، تا درد پپول آرام شد و دردش را فراموش کرد، ولی نبود پایش او را رنج می داد و غمگین بود و در خانه آرام می پلکید. موش ها که تا پیش از این از او فراری بودن، جیر-جیر کنان دورش می گشتند و گاهی هم دم اش را گاز می گرفتند.
یک روز از پشت شیشه پنجره کوچه تماشا می کرد، یکباره دید سگ کوچکی که دوپایش را بریده بودند و جایش دو چرخ کوچک گذاشته بودند، آرام کنار صاحب اش راه می رود، یکباره به خود گفت مگر من از این سگ کمترم! بی پایی‌اش را فرموش کرد. از پنجره به پایین پرید، موش ها جیر-جیر کنان دورش را گرفتند، یکبار پرید و یکی پس از دیگری را چنان به دندان گرفت و به گوشه ای پرتاب کرد، که دیگر نتوانستند از جایشان برخیزند.
به باغ آمد، درخت گیلاس پر بود از گنجشک. چندی از آنها دورسرش جیک-جیک کنان چرخیدند. پپیول پرید و یکی را گرفت.
پپول دید روباهی آرام به طرف لانه مرغ ها می رود، از همان بالای درخت به روی روباه پرید و گردنش را با دندان محکم گرفت. روباه فراری شد.
سگ های همسایه که به او پارس می کردند چون چنین دیدند، در برابرش پوزه بر زمین کشیدند و زوزه می کشیدند.
پپول از هر گربه چهار پا دار دلیرتر شد و فراموش کرد که تنها سه پا دارد


بیان دیدگاه

دسته‌بندی