کنار استادم «خر» نشسته بودم. او علف می خورد و من هم نان، پنیرو خرما. چند تا خرمای بدون هسته در دهان مبارک اش گذاشتم. با لذت فراوان خورد. در ضمن با یاد آوری گفتارهای مردان سیاسی اپوزیسیون، کون گره های دونفری، اتاق بحث سه نفری ، شورا ها و جبهه های یک نفری در صفحه های مجازی گذاشتن، و دعوت کردن دیگران، که هیچ کس دعوت شان را نمی پذیرد، می گفتیم و می خندیدیم که یکباره سر کله جناب دکترحسن خان (دکتر در واجبی مالی از دانشگاه آزاد قزوین) پیدا شد و از چند قدمی با صدای بلند رو کرد به استاد من و گفت: « حضرت جناب اسب سلام عرض می کنم،» و سلامی هم به من کرد.
استاد عر عری کرد و گفت: اسب خودتی و هفت جدت.
دکتر حسن خان گفت: اسب که توهین نیست قربان.
استاد من گفت: مرتیکه الدنگِ بی شعورِ نفهم به من میگی اسب، هندونه زبر بغلم می ذاری،بازم می خوای ازم خر حمالی مجانی بگیری، گذشت اون دوران، برو گم شو قیافه ات رو نمی خوام ببینم.
استادم اهل تظاهر و دروغ نیست. چه کنم، من هم زیر دست چنین استادی دانش آموختم.
خرکی بود مرا استاد، به جز راستی و درستی به من یاد نداد.
20 بهمن 1403 ــ 8 فوریه 2025 ــ اردوخانی ـ
نگاشته شده توسط: ordoukhani | مارس 17, 2025
درس استاد!
نوشته شده در منتشر نشده ها, داستان کوتاه

بیان دیدگاه