میان جمع تنهاترم تا در تنهایی. می خواستم با یکی درد دل بگویم. هیچ کس جز آسمان درخیال نیافتم.
گفتم اش: ای آسمان، چه به رنگ آبی باشی و خورشید در روز در تو بدرخشد، چه شبی پر ستاره، سر پوش بی خانمانان، جنگل ها، دریاها و کوه ها باشی، از نشخوار کنندگان دلم گرفته و غمگین ام. نه از گاوان، گوسپندان، بزان، آهوان و موشان، . . . آنان نخست گیاهی را می خورند، سپس زمان آسایش، از شکم به دهان می آورند، خوب می جوند و دوباره به شکم باز می گردانند، و پس مانده اش را دفع می کنند.
حرف نشخوار آدمیزاد است؟ از آنانکه حرف نشخوار می کنند، غمگین ام و رنج می برم. نشخوار کرده خود و دیگران را سال ها نشخوار می کنند، سخن تازه ای برای گفتن ندارند، نشخوارشان را از دهان دفع می کنند.
شرمنده زخود از زمانی که میان ایشان هستم و گاهی لبکی می جنبانم.
اشک در دیده ام یخ زده، آسمان به حال نزار من می گرید.
29 بهمن 1403 ــ 17 فوریه 2025 ــ اردوخانی ــ بلژیک
نگاشته شده توسط: ordoukhani | فوریه 17, 2025
آسمان به حال نزار من گریست!
نوشته شده در منتشر نشده ها, داستان کوتاه

بیان دیدگاه