داستان ها در سرم مانند اسب ها ی وحشی در حصاری اند که هر کدام کشوشش می کنند ازدرِ تنگ این حصار بیرون روند. ولی هر کدام سد راه دیگران می شود. و من، درمانده کوشش می کنم، یک به یک آن ها را به بیرون راهنمای کنم و بنویسم. دریغا همیشه پیروز نمی شوم.
با زحمت در باره یکی روزها می اندیشم، با رنج فراون در می نویسم، باز می بینم در این سر کوچک ام شماری (تعدادی) جای گرفته اند. نمی دانم چرا شتاب دارند. سر من گنجایش این همه داستان، (اسب وحشی، سپید، سیاه، وسرخ و ابلق) را ندارد. خسته و درمانده می خواهم فراموش شان کنم، به کنجی پناه برم، اما آن ها مرا فراموش نمی کنند، شیهه می کشند، گاهی لگدکی به من می زنند، گاهی سر بر شانه ام می گذارند، گاهی گازکی ام می گیرند، گاهی به خواب ام می آیند، می گویند شرح حال ما بنویس.
گاهی نوازش شان می کنم، پیشانی شان را می بوسم، دستی بر یال شان می کشم.
من می میرم، با داستان های بی شماری در سر.
مرگ داستان نویس با داستان هایش.
11 شهریور 1403 ــ 1 سپتامبر 2024 ــ اردوخانی ــ بلژی
نگاشته شده توسط: ordoukhani | سپتامبر 1, 2024
مرگ داستان نویس با داستان هایش !
نوشته شده در نوشته های دیگران, داستان کوتاه

بیان دیدگاه