نگاشته شده توسط: ordoukhani | ژانویه 19, 2024

آموزگاران گمنام و فراموش نشدنی من!

آچگونه می توانم فراموش کنم، آموزگارانی که در فقر به سر می بردند، ولی به ما یک مشت پسر بچه ولگردِ درس نخوان با دل جان درس می دادند. اگر به جای ما یک مشت گوساله وحشی بود، آدم می شدند، اما ما آدم نشدیم. چگونه می توانم آموزگار ورزش مان آقای «م» را که یک روز سرد و برفی در کلاس به بچه ها گفت، کفش تان را در بیاورید، در دیوار بالانس بزنید، یکی از بچه از بالانس زدن خود داری می کرد، وقتی علتش را پرسید، بچه سر به زیر شرمنده پاسخ داد: آقا جوراب من سوراخ است. آقای « م» کفش اش را در آورد و نشان داد و گفت ببین اگر جوراب تو سوراخ است، کفش من سوراخ است، و جوراب در این هوای برفی خیس.
و یا آموزگارن زن و مرد در دهات دور افتاده در بدترین شرایط با تمام وجود با همدردی با کودکان درس می داند،
و یا آقای «ب» ناظم دبیرستان اقبال که مرا با تسمه پروانه به قصد کش زد، من به خودم گفتم: اگر روزی دستم به او برسد، می زنم، خواهر مادرش را . . . این آقا که همسرش هم آموزکار دبستان دخترانه ای بود یک بچه هم داشتند، و در سر چشمه نزدیک مسجد سپهسا لار در بالاخانه کارژای در بد ترین شرایط زندگی می کردند.( دنبالش رفته بودم، نشانی خانه شان بلد بودم.)
18 ساله بودم، گردن کلفت و پر رو و یک نیمه جاهل. خواهرم که آموزگار بود و همسرش کارمند وزرات فرهنگ ،نزدیک سه راه نارمک در جاده تهران نو، زمینی خریدند با هزار قرض قوله خانه ای ساخته بودند. یک روز که به خانه خواهرم می رفتم، آقای «ب ناظم» را دیدم که همان نزدیکی خانه ای ساخته با موتور سه چرخه ای از تهران به انجا اسباب کشی می کند. تا مرا دید به خود لرزید. من جلو رفتم سلام کردم گفتم اجازه می دهید کمک تان کنم. بدون اینکه پاسخی بدهد من چند تکه اسباب بردشتم به درون خانه بردم. حیاط خانه پر از سنگ کلوخ بود، جای حوض هنوز گودالی بود. سه تا اتاق بود، بالای زیر زمین و آ انباری که نیمه پنجره داشت به حیاط. اتاق دیوارها کاهگلی . در این زمان این زن و شوهر دوتا بچه داشتند. کاری ندارم به اینکه چند سال من که همه جور رفیق داشتم، خودم و با کمک آنها خیلی در این خانه کار کردیم، تا قابل زندگی شود.

زننده ترین زشت ترین حرف ها را در کوچه بازار ازپست ترین افراد جامعه که چندی از آنان نابغه بودند، و در شرایط خوب اجتماعی و خانواده گی می توانستند خدمت کار جامعه باشند.در کتاب فرهنگی بی فرهنگ ها مقداری از اینها را نوشته ام. اگر بخواهم می توانم یک کتاب در این باره بنویسم.
خانم مسنی با قد 160 (کم و بیش) گمر خم شده عصا زنان نزدیک 7 ــ 8 سال است که این خانم را مرتب می بینم. اودر خانه ای روبروی خانه من با دختر و داماش و دوتا نوه زندگی می کنند. در آن سال ها نخست این خانم هر روز صبح عصا زنان این بچه ها را به کودکستانی دو کیلومتر دور تر بامداد می برد، عصر می رفت آنها را میاورد. حالا که آن کودکان با اتوبوس به دبستانی دور تر می روند، این خانم بازهم هر بامداد مانند پیشین تا کوکستان سابق می رود و بر می گردد، و عصر هم همین راه را طی می کند. و همچنین روزهای تعطیل.
امروز ساعت 7 بامداد این هوای سرد و برفی باز هم این خانم را از پنجره اتاقم در راه رفتن را به راه همیشگی دیدم. و یک ساعت بعد به طور تصادفی او را در راه برگشت. از یک طرف خیابان می رود و از طرف دیگر بر می گردد.
امروز این بانوی گرامی که چندین بار از دور دیده ام، با دلاوری اش (شجاعت اش) چنان آموزشی
(درس) ونیرویی به من داد که دریغا از گفتن اش درمانده ام. او هم یکی از آموزگاران من است، و این بانوی گرامی را هم فراموش اش نمی کنم. و سبب نوشتن این داستان شد. خسته شدم. حوصله ویراستاری ندارم. 29 دی 1402 ــ 19 ژانویه 2024 ـــ اردوخانی ــ بلژیک


بیان دیدگاه

دسته‌بندی