نگاشته شده توسط: ordoukhani | جون 30, 2023

یبوست شعر گرفتم!

در حدود سی سال پیش در جزیره مالت بودم. در رستوارن هتل جلوی ام بطری آب، کنارش لیوانی، سر گرم خورد سالادی و سر به اطراف می گرداندم.
ناگهان چشم افتاد درچشمان دو زن زیبا که واژه زیبا را زیبایی می بخشیدند.
از آن های که، به ظاهر تنها آقای دکتر راننده گی کرده، آن هم نه زیاد، دست اول.
کمی آرایش مناسب کرده، به گونه ای که آرایش زیبایی اشان را صد چندان می ک
رد، ولی دیده نمی شد. یکی پیراهنی به رنگ کرم، با گلهای درست صورتی، و بنفش و ارغوانی، دیگری پیراهنی به رنگ مغز پسته ای، با گل های ریزِ رنگ و وارنگ، بدون آستین، یک کمی یقه باز.
یکباره جرقه بن ( ذات) ایرنی ام آتش به خرمن وجودم زد، لیوان آب جام می شد، سالاد چلو کباب شمشیری، قطره طبع شعرم دریایی خورشان، کاغذ و قلم از جیب درآرودم!  نوشتم: گل چو روی توبیند، برگ بریزد گلباران ات کند.
بلبل چهچه زنان وصف تو گوید،شمع اشک شادی به پای تو ریزد

پروانه به دور تو به سماع درآید، ماه چو روی تو بیند، روی بپوشاند،
خورشید از بهر تو شب تاریک را روشنایی بخشد.  آهو چشم تو بیند، چشم بر بندد، شیر چو زیبایی تو بیند آرام شود و سر بر زانوی ات بگذارد، و . . .
می دانید: شاعر ایرانی سرمایه اولی اش در شعر گل، بلبل، شمع و پروانه است.
بیش از نیم وزق کاغذ آ ــ 4 پر کرده بودم ، اگراین حادثه دردناک پیش نمی آمد دوسه برگ کاغذ دیگرهم سیاه کرده بودم که ، نا ا  ا ا گهان دیدم، کمی آن طرب تر دو نره خر زیر ابرو برداشته، گوشواره به گوش، دماغ عمل کرد، رخ و لب گلگون و زیر ابرو برداشته، پشت چشم سیاه کرده، برایم عشوه می آیند و چشمک می زنند.

(به گفته آلماهی ها، وارم برودر، فرانسوی پ، د.)
یکباره « یبوست شعر گرفتم»احساس کردم، روانشاد ننه ام پشت سرم ایستاد، شعرهایم را خوانده و محکم پس گردنم می زند و می گوید: کره خر! این نامه های عاشقانه برای رفیقات نوشتن و یک قرون، دو زار گرفتن رو ول کن، واسه فاطی تنبون نمی شه. بشین سر درس مشقت. مگه دو روز دیگه امتحان نداری، . .!
 سرم بر لبه میز خورد و سر بلند کردم و به خود گفتم: کون لق گل و بلبل، شمع و پروانه، آهو و شیر و خورشید و ماه. چند فحش خیلی بی ناموسی  دیگرنثارشان کردم، و با غمی فراوان شعرم، آن همه احساس  را پاره کرده و به دور انداختم.
شب آن دو زن را با دو جوان خوش تیپ در تراس هتل دیدم. به جوان ها نگاه  کردم و خندیدم وآنها هم لبخندی زدند. رو به جوان ها کردم گفتم می دانید چرا می خندم. گفتند نمی دانیم. داستان یبوست شعر را در حالیکه سخت می تواستم جلوی خنده خودم را بگیرم برای شان تعریف کردم. خیلی حال کردیم و مرا به یک کیلاس آبجو دعوت کردند.(آلمانی بودند) آن دو نفر که برایم عشوه  آمده بودند هم همان نزدیکی ها می پلکیدند نشان اشان دادم.
9 تیر1402 ــ 30 ژوئن 2023 ــ اردوخانی ــ بلژیک


بیان دیدگاه

دسته‌بندی