نگاشته شده توسط: ordoukhani | آوریل 27, 2021

بی صدا، دست به دست!

داستان کوتاه! در میدان شهر Leuven پیر زنی را دیدم که کالسکه کودکی آرام می برد. هر چند قدم از خستگی می ایستاد، نفسی تازه می کرد،نگاهی به درون کالسکه می انداخت، با کودک درون کالسکه کمی زیر لبی حرف می زد و لبخندی بر لبش پدیدار می گشت. سپس دستش را به درون کالسکه می برد، گویی بچه با پایش روکش اش را پس زده، روکش را روی بچه می کشید و دو باره به راه خود ادامه می داد. چند قدم دیگر باز هم.
از روی کنجکاوی به کنار کالسکه رفتم و درن کالسکه را نگاه کردم. کالسکه خالی بود. چشم در چشم پیر زن، در نگاهش خواندم: درون این کالسکه آرزوی بر باد رفته و به خاک سپرده من است.
ای باد تو چه نا مهربانی، می بری و به خاک می سپاری. و خاک به دست فراموشی می سپارد، بی صدا، دست به دست!
7 اردیبهشت 1400 ــ 27 آوریل 2021 ــ اردوخانی ــ بلژیک


بیان دیدگاه

دسته‌بندی