دیوانه
دیوانه با سایه اش حرف می زد
به دنبالش می دوید
در آغوشش می گرفت
با او می رقصید
به او ابراز عشق می کرد
در وصفش شعر می گفت
آواز می خواند، برایش نی می زد.
دیوانه از سایه درختان بالا می رفت
می افتاد، ناله می کرد
مردم مسخره اش می کردند
می زدندش
سایه اش از درد فریاد می کرد
بهمن 1385 ژانویه 2007

بیان دیدگاه