نگاشته شده توسط: ordoukhani | مارس 27, 2010

می لرزم که می لرزد!

 دست و پایم می لرزد،
خیال و روانم می لرزد.
میز می لرزد، قلم در دست می لرزد.

بر صخره ای بلند نگران نشسته ام، صخره می لرزد،
در خیالم به دنبال سیمرغی که زین لرزش  برهاندم می گردم،
 جغد پیری می آید و می گوید زچه می لرزی؟
مرگ لحظه ای بیش نیست،
می گویمش، ز مرگ نمی لرزم،
می لرزم، از آنکه که خیال و کاغذ و قلم می لرزاند،
ز لرزش این دنیا، می لرزم که می لرزد.

7 بهمن 1388 ــ 27 ژانوبه 2010 ــ بروکسل ــ اردوخانی


بیان دیدگاه

دسته‌بندی