در کافه ای، جلویم فنجانی قهوه، بی خبر از اطرافم، در اندیشه قهرمان داستانی که در خیال می پروراندم بودم. گاهی شاد، گاهی غمگین، گاهی لبخند بر لب، و گاهی ابرو در هم. گاه به گاه سرگرم نوشتن صحنه های اصلی داستانم در نخستین صفحه کتابم می شدم. پس از نمی دانم چه مدت، گویی باری از دوشم برداشته شده، نفس راحتی کشیده، راضی و خوشحال از کارم بودم. دیدم فنجان قهوه ام خالی است، سر بلند کردم، با اشاره دست، در انتطار قهوای دگری بودم. چند زن و مرد این طرف و آن طرف، زن زیبای میان سالی رنگ پریده، چشمانی گود رفته و غمگین، کمی آرایش کرده با چمدانی سرخ کنارش، روبرویم دیدم. لبخندی و لبخندی. زن از جا برخاست، چمدانش را برداشت و آمد کنارم نشست. گفت: «موسیو ده سال به جرم قتل مردی در زندان در انتطار آغوش و بوسه مردی بودم.» پیش از اینکه بتوانم حرفی بزنم، در آغوشم گرفت، لحظاتی طولانی لب بر لبم نهاد. سپس از جا برخاست، لباسش را مرتب کرد و چمدان به دست، پس از سپاسگزاری و خداحافظی، رفت.
گویی در رویا، همچنان در انتطار قهوه دگری بودم.
سه بعد از نیمه شب ــ 6 بهمن1388 ــ 26 ژانویه 2010 ــ بروکسل ــ اردوخانی

بیان دیدگاه