نگاشته شده توسط: ordoukhani | اکتبر 29, 2009
نشسته اند و آرام اشک می ریزند!
به مادر و پدرانِ فرزندانی که جان خود را در راهِ آزادی ایران از دست دادند.
زمانی که فرزندم خرسال بود، و می رفتم او را از کودکستان به خانه بیاورم، وقتی به تمام کودکان در حیاط نگاه می کردم، گویی همه آنها کودکان من بودند. میان آنها به دنبال کودک خود می گشتم، تا فرزند خود را بیابم.
موقع برگشتن، چند تایی که راهشان با ما یکی بود، قیل و قال کنان با خود می آوردم، در کوچه، پس کوچه ها زنگ این خانه و آن خانه را می زدم، مادر یا پدر کودکی خندان دم در می آمد، پس از سلام و احوالپرسی کوتاه، همراه با تعارف» بفرمایید تو».
پس از آن تنها با فرزندم، گاهی هم با کودکانی که پدر و مادرشان هنوز سر کار بودند، به خانه بر می گشتم. پس از ساعتی می آمدند و فرزندشان را می بردند.
اکنون که در گورستان کودکان آن روز، جوانان امروز قدم می زنم، به یاد آن روزها در کودکستان می افتم، گویی همه این جوانان، فرزندان من اند. دیگر نمی توانم چند تایی را با خود تا دم خانه شان ببرم. تنها بر سر مزار فرزندم سر به زیر می نشینم و اشک می ریزم. وقتی سر بلند می کنم، می بینم اینجا و آنجا، بر سر گوری، پدر یا مادری، و یا هر دو با هم، بر سر مزاری نشسته اند و در سکوت، آرام اشک می ریزند.
7 آبان 1388 ـ 29 اکتبر 2009 ـ اردوخانی ـ بروکسل
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
نوشته شده در داستان کوتاه
بیان دیدگاه