داستانک:همسایه ام را سال ها، با چهره ای سرخ ، لبانی خندان، عینک دودی می دیدم. یک رو از پشت پنجره اش می گذشتم، صدای چند سیلی شنیدم، لحظه به فکر فرو رفتم و ایستادم، همسایه ام بیرون آمد. نگاه کردم، اشک در چشمان همسایه ام با رخی زرد دیدم.
نگاهی در چشمان من کردو گفت: افسوس نمی شود سیلی بر دیده زد.
غمگین یادم آمد:همسایگان دگر، با نگاهی رشک آور( حسرت آلود) به او!
نگاشته شده توسط: ordoukhani | آوریل 17, 2023
سیلی بر دیده!
نوشته شده در منتشر نشده ها, کوتاه گفتار
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟