این چنین داستان می نویسم: گاهی داستان مانند قطره اشکی است که از چشمان ام جاری می شود، زمانیکه با تمام وجود غمگین ام، غمی از غم دردمندی.
گاهی از شادی دیگران سرمست شادی می شوم و اشک شادی می ریزم.
گاهی همراه با قهقهه دیوانگان، دیوانه وار فهقهه می زنم، هر آنچه در دل دارم بیرون می ریزم، بد صدایم، در دل آهنگی زمزمه می کنم.
گاهی مدعیان رهبری اپوزیسیون، وکیل ملت، متظاهران دروغ گو، خود بزرگ بینان، چاپلوسان ، روشنفکران تاریک اندیش را با هجوی سرکوب و رسوا می کنم.
انسان های خدمت کارنیک اندیش راست گو و فروتن را ستایش می کنم.
گاهی داستان مانند بنایی است و واژه ها همانند سنگ هایی که یک به یک آن می تراشم، نقش خیال بر آن ها می بندم، هریک جای خود، کنار یکی، میان این و آن سنگ جای وِیژه خود می گذارم، لحظه های دراز به آنها می نگرم، نه! جای این این جا نیست، آن جاست، بارها واژه ها را جا به جا می کنم، تا در جای دلخواه ام قرار گیرند.
گاهی آنچه ساخته ام خراب می کنم، سنگ ها را می کوبم و خاک می کنم، گاه دگراز همان خاک و سنگ، دوباره بنایی نو با خیال نو بنا می کنم.
گاهی هوس می کنم، ساخته ام را بیرونش (ظاهرش) رنگ کنم، مشتری پسندش کنم.
من کاسب نیستم: دکان برای فریب نساخته ام، خانه ای برای خوش آمد کسی بنا نمی کنم.
داستان ام را به رنگ ریا نمی کنم.
14 فرودین 1402 ــ 3 آوریل 2023 ـــ اردوخانی ــ بلژیک
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟