کودکی بودم. پدرم داستان های شاهنامه را چنان با هیجان برایم می خواند که گویی خودش یکی از قهرنان هایش بوده، از رستم و سهراب، از اسپندیارو گرشاسب، از سیاوش و کیکاوس، از گیو و دیو سپید.
پدرم کارمندی بود، جزء، خیلی جزء، ولی در دل من رستمی بود که زورش به همه می رسید. به شاه و وزیر، به آژان و پیشنماز، به بقال و قصاب.
تا اینکه، تا اینکه! یک روز دیدم، خودم شنیدم، رییس اش بر سرش داد می زد:
مرتیکه بی شعور و نفهم، و ده ها ناسزای دیگر. پدرم در پاسخ، ترسو سر به زیر، شرمگین و لرزان، می گفت: بله قربان، شما درست می فرمایید، بنده غلط بکنم، بخشش از بزرگان است، اشتباه به عرض تان رسانده اند، . . .
آن روز پدرم مُرد همراه با رستم.
از کتاب «خر تو خریا جهان بینی خر» نوشته خودم.
5 شنبه 7 آبان 1387 ــ 26 ژانویه 200 ــ اردوخانی ــ بلژیک
نگاشته شده توسط: ordoukhani | دسامبر 8, 2022
پدرم مُرد همراه با رستم!
نوشته شده در منتشر نشده ها, داستان کوتاه
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟