نویسنده می تواند، در کار خودش ورزیده باشد، اما آموزگار اخلاق نیست. مانند یک نجار، آهنگر، فرش باف، نقاش، مجسمه ساز، پزشک، و . . . ما نباید از نویسنده بت بسازیم.
ولی نویسنده«شاعر، هجو و طنزنویس، خبرنگار روزنامه نگار، کاریکاتویست، هرکه دست به قلم می برد» بر نظام است، نه کنار نظام. شمار نویسندگانی که هر سال در کشور هایی با نظام استبدای ترور می شوند، بیش از اندازه است. کشور خودمان نمونه بارز آن است.
در کشورهایی با نظام دمکراسی، این روزنامه نگاران هستند که فساد مالی سیاستمداران برای نخستین بار فاش می کنند، سپس مقامات قضایی آن را دنبال. چندی از روزنامه نگاران تخصص شان پی گیری فساد اخلاقی و مالی دولت مردان است. کاریکاتوریست ها و هجو نویسان هم نقش مهمی در این مورد دارند.
عباس معروفی! یکی از کلمات قصار،( گفته های ناب) عباس را فراموش نمی کنم:
یارو از طرف نسیه خرها میره. از دکان یک طرف خیابان جنس نسیه خریده، ولی از جلوی دکانش رد نمی شود، از آن طرف خیابان می رود.
بهنام (اگر نامش را اشتباه نکرده باشم) فروشگاه خواربارفروشی در فرانکفورت داشت، در مورد عباس معروفی گفت: فلان فلان شده، با فلان مردم خود ارضایی می کنه.( من یک کمی با ادب نوشتم) یعنی از کیسه مردم خرج می کنه . بارها خودم شاهد این کار او بودم. پیش از این هم گفتم: عباس درخالی بندی قهرمان جهان بود. مانند بسیاری از ما!
عباس معروفی و گونتر گراس!خواهش می کنم ازکسانی که بیشتر در این مورد می دانند، یاد آروی کنند.عباس معروفی فکر می کنم 5 ــ 6 سال مسئول خانه بنیاد هانریش بویل نزدیک مرز بلژیک در شهر دورن آلمان بود. حقوق هم می گرفت. خانه اش هم در همان شهر بود.
پس از این مدت، این کار را از او گرفتند، گفتند برو کار کن. عباس سخت عصابانی، در نشریه، فرانکفورته الگمینه، فرانگفورت (یا نشریه دیگری) نامه ای انتشار داد: دخترم به من میگه، پیاینوی من کو، استخرمون کو، گربه امون کجاست، کم و بیش با این محتوا. (خالی بندی) گونترگراس، همان نشریه پاسخ داد: بعد از جنگ دوم من در ایستگاه قطار با بردن با بدن چمدان های پیر زنان یکی دو مارک می گرفتم. پلیس هم به من اخطار داد. تو هم برو کار کن.
پیر زنی از روی دلسوزی به عباس یک پیانوی کهنه فکسنی داد که بلای جانش شد.
من یک روز صبح زود از بلژیک رفتم، درون، عباس را برداشتم، رفتیم «بن» کامیون گرفتم،
موقع پرداخت بارهم عباس کارت کردیت اش را زد، خودش می دانست که مثل همیشه گوز توکارتش نیست. من با کارتم 2000 مارک پرداختم، (با فلان دیگران خود ارضایی کرد.) ساعت 7 صبح درِ خانه عباس بودیم. بقیه خواب بودند و اسباب ها بسته بندی نشده بود.بیدارشان کردیم، ولی می بایستی اول صبحانه بخورند. سخت عصبانی شدم. کاری ندارم به اینکه من وقتی می خواهم کاری انجام دهم، خوردن و خوابیدن را فراموش می کنم. و ظهر هم بایستی ناهار بخورند . موقع آوردن پیانو، یک چرخ چدنیِ پیانو شکست، علاوه بر آن لب پله هم شکست. (خالی بستن جریمه دارد، کجاشو دیدی، داستان پیانو ادامه دارد) من در حدود ساعت 2 بعد از ظهر از دورن حرکت کردم، شب را در هتلی در راه خوابیدم، فردا ظهر دربرلن خانه عباس بودم. (عباس خانواده اش با ماشین خودشان آمدند.) زنگ می زدم، در را باز نمی کنند، حضرات خوابند. پس از ریع ساعتی در را باز کردند (حال مرا درک می کنید) جابجا کرد پیانو یک تخصص است و کار هر کس نیست. اول اینکه این پیانوی چرخ شکسته در آسانسور کهنه کنگان، لنگان نمی رفت. اپارتمان عباس طبقه سوم یا چهارم بود. فکر می کنم عباس برای بالا بردن این پیانو 300 مارک هزینه کرد، بچه هایش هم اصلا پیانو نواختن که هیچ تنبک زدن بلد نبودند. چه بلایی سر این پیانو بعدش آمد نمی دانم. پیانو مفت نمی ارزید.
کم و بیش یکسال بعد خانه عباس بودم، صاحب هتلی که عباس در آن شب ها کار می کرد هم بود، ناهاری هم بود و شراب سپیدی بود و شرابی قرمز.( خنده ام گرفت) عباس باز هم خالی بست و گفت: این شراب برای این غذا خوب نیست، آن یکی بهتره. خندیدم و تو دلم گفتم، . . . کون گشاد، واسه کی خالی می بندی،از کی تا حالا شراب شناس شدی؟زمانی که صاحب کار عباس رفت، عباس تعریف های از او کرد که بیا بشنو، زوشنفکر، اهل مطالعه، و . . . سال بعد که عباس کارش را در هتل از دست داد بود، صاحب کارش را با بدترین واژه ها به باد ناسزا می گرفت. از خالی بندی او در مورد فرش شناسی نمی گویم.
سالش را درست به یاد ندارم، شاید 15 ــ 16 سال پیش بود مرا برای مصاحبه به رادیو زمانه در هلند دعوت کرد. من هم یک سری حرف های بی سر وته زدم. کاری نداریم. رفتار آن شب به قدری زننده بود که از گفتنش شرم دارم.
7 سال پیش، و همچنین 6 سال پیش چند بار( پیش از بیماریش که من تا این چند روز قبل خبر نداشتم)در برلن بودم، به خانه هدایت تلفن کردم، گفتم عباس هست . یکی پاسخ: آقای معروفی تشریف ندارند. در دلم گفتم: ای بی معرفت من از هر خدمتی به تو خود داری نکردم، حالا واسه من هم آقای معروفی شدی.
عباس با خالی بندی هایش، با از کیسه دیگران خرج کردن هایش هایش، باخود گم کردی هایش، با قدر دوست نداستن، چه در کانون و چه در بین ایرانیان دیگران خود را منزوی کرد.به هر حال: با تمام این حرف ها من عباس را دوست داشتم، هرگز فراموش اش نمی کنم.از بیماری و در گذشتش با تمام وجود غمگینم. 14 شهریور 1401 ــ بلژیک ــ اردوخانی. حوصله دوباره خواندن ندارم.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟