یکی را شلان و نالان و خیزان «با گردنی برافراشته» دیدم. گفتم اش: عصایی بردار!. گفت: عصایم را قورت داده ام.
عصا قورت داده بسیار دیدم.
حساب زندگی ام را می کنم. می بینم، پیر و خرفت شده ام. به خود می گویم: جوانی هم با هوش و زرنگ نبودی.
پدرم مرا کره خر صدا می کرد، هر کره خری، خر پیر می شود. از گفتنش ترسی ندارم.
آنچه که عیان است، چه حاجت به بیان است.
از پیرو خرفت شدن نترسید،وقتی شدید، خودنان هم نمی دانید.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟