جوان بودم. روزی از پله های مترو (دو پله یکی) بالا می رفتم. دیدم پیر مردی عصا در دست چپ ، دست راست نرده پله ها را گرفته، روی هر پله لحظه می ایستد و نفسی تازه می کند، و دو باره به راه خود ادامه می دهد. به کنارش رفتم و سلام کردم، و گفتم: اجازه دارم زیر بغل شما را بگیرم، لبخندی بر لب، سر به جلو خم کرد. زمانی که به بالا رسیدیم، گفتم: خرابی اسانسور مترو سبب زحمت زیاد برای سالمندان می شود، نمی دانم چرا تعمیرش نمی کنند؟
پیر مرد پس از چند نفس عمیق از من سپاسگزاری کرد و گفت: بدون شک همین طور است. شاید سبب رنج دیگر سالمندان باشد، اما برای من خوش آیند است. با شگفتی نگاهش کردم. ادامه داد: هر بار که از این پله ها بالا ی روم، یکی زیر دستم را می گیرد. چند سالی به دیدنش می رفتم و دستش را می گرفتم.آخرین بار بر روی تخت بیمارستان، دستش در دست من، لبخندی بر لب و چشما نش بسته شد و . . . ، دستم بگیر .
7 اردیبهشت 1400 ــ 27 آوریل 2021 ــ اردوخانی ــ بلژیک
نگاشته شده توسط: ordoukhani | آوریل 30, 2021
دستم بگیر، داستان کوتاه!
نوشته شده در منتشر نشده ها, داستان کوتاه
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟