نگاشته شده توسط: ordoukhani | آوریل 27, 2021
بی صدا، دست به دست!
داستان کوتاه! در میدان شهر Leuven پیر زنی را دیدم که کالسکه کودکی آرام می برد. هر چند قدم از خستگی می ایستاد، نفسی تازه می کرد،نگاهی به درون کالسکه می انداخت، با کودک درون کالسکه کمی زیر لبی حرف می زد و لبخندی بر لبش پدیدار می گشت. سپس دستش را به درون کالسکه می برد، گویی بچه با پایش روکش اش را پس زده، روکش را روی بچه می کشید و دو باره به راه خود ادامه می داد. چند قدم دیگر باز هم.
نوشته شده در منتشر نشده ها, کوتاه گفتار
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟