جون شما! خیلی کارا تو زندگی کردم که باورتون نمیشه. شاید شما هم مثل من خیلی از این کارا کردین.
فکر می کنم 12 ــ 13 سالم بود. این تن بمیره دروغ نمی گم، یروز با مملی داشتیم تو بهارستان نزدیک مخبر الدوله می رفتیم، چشم خورد به خانم مهوش. به مملی گفتم: میرم بهش سلام می کنم و دست میدم. مملی گفت: نمی تونی. شرط بستیم سر یه قرون.
من رفتم کنار خانم مهوش یواشی زدم رو آستین سمت چپش. سرش رو برگردوند، سلام کردم، دست راستم رو بردم به طرفش. به مولا قسم، دستم رو گرفت و فشار داد و یه دستی هم به سرم کشید. شنگول و خندون یواش یواش رفتم چند قدم اونور تر پیش مملی، خانم با لبخندی همینطور منو نگاه می کرد. به مملی گفتم: یه قرونی که باختی بده. کون گشاد یه بیلاخ حواله ام کرد. منم هیچی نگفتم رفیقم بود دیگه. فردا تو مدرسه واسه همه تعریف کردم، بی در مادرا هیپش کدوم باور نکردن.
یه دفعه هم قاسم جبلی رو دیدم وباهاش دست دادم. ولی به کسی نگفتم. چه فایده داره ادم حرفی بزنه که کسی باور نکنه.
ولی این یکی رو مدرک دارم، شما نمی تونید باور نکنید. تا حالا دیدید، خری مجسمه یک خر رو بذاره سر در خونه اش و زیرش بنویسه استاد من. من این کار رو با زحمت زیاد کردم . این هم عکسش. استادم خیلی معروف شده. معروف تر از من.
یک کاریگه هم کردم، که شاید باور نکیند، اونم مدرک دارم. یک کتاب نوشتم در باره گوز، به نام «هرچه بادا باد» ازچپ و راست و بالا و پایین و ریش و سبیل رو به گوز کشیدم. یکی از لوس انجلس تلفن کرد و گفت: آقای اردوخانی صدای گوز شما تا اینجام رسیده. کاری ندارم، صداش تا روسیه و استرالیا و کانادا و نیوزیلاند هم رسیده. به قول بعضی ها این کتاب انتی دپرسیوه. 5 اسفند 1399 ــ 23 فوریه 2021 ــ اردوخانی ــ بلژیک
نگاشته شده توسط: ordoukhani | فوریه 23, 2021
می دونم باور نمی کنید!
نوشته شده در منتشر نشده ها, داستان کوتاه
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟