سر گردانم، ز سر گردانی به هیچ پنداری روی میاورم. هیچ میاندیشم، هیچ می گویم، هیچ می نویسم. غمگین، با لبخدنی تلخ به نوشته هایم می اندیشم. خود، و هر آنچه هست « هستی را » زیر پرسش می برم. پرسشی بدون پاسخ. ناچار، به هجو و ظنز روی میاورم. این هم از سرگردانی ام نمی کاهد. ابلهانه در تنهایی همه چیز و همه کس را مسخره می کنم. ابله مسخره ای بیش نیستم.
ای برادر (یک کمی هم ای خواهر با فاصله) دوران جنگ است. جنگ خود با خود. نه شمشیری از غلاف در هوا چرخان، نه سواری بر مرکب تند رو، با سر نیزه و زره در میدان.
هر روز در دیاری چندی کشته می شوند، بی نام و نشان، بی روز یاد بود، بود و نبودن شان یکی است. از خاک سپاری شان، از دیدن سنگ مزارشان هراس داریم. شاید ما هم فردا کشته شویم. از فردا می ترسیم. فردا به جمع کشته شدگان بی نام بپوندیم. ز شماره ای به نام خود می ترسیم.
ابرهای آینه دیو سیاه اند. به طرف می رود، مرگ و بیماری با خود به ارمغان میاود، باران زهرآلود می بارد. گل و گیاه زهر آلود. شهر را دود سیاهی گرفته. نفس ها دود آلود است، از نفس همدیگر می ترسیم. دستی نمی فشاریم، رویی نمی بوسیم. دست ها زهر آلود، روی ها غمگین و زهر آلود، لب ها پنهان زیر نقاب، لبخند ها محو. از دیدار یکدیگر می ترسیم.
دوران جنگ است، با این دیو مرموز، همه جا و هیچ جا، از نهان شدنش، حتی در خیال می ترسیم، از سایه خود هم می ترسیم وبه خود می لرزیم. از ترس به تنهایی پناه می بریم.
9 دی 1399 ــ 29 دسامبر 2020 ــ اردوخانی ــ بلژیک
نگاشته شده توسط: ordoukhani | دسامبر 29, 2020
دوران جنگ است!
نوشته شده در منتشر نشده ها, داستان کوتاه
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟