نگاشته شده توسط: ordoukhani | دسامبر 24, 2020
عقاب! داستان کوتاه.
عقابی با رنج فروان موشی شکار کرد، تا به آشیانه در قله کوهی بلند برای جوجه خود ببرد. چون به آشیانه رسید، آشیانه را خالی دید. با ترس نگاهی به دشت زیر پایش انداخت. در آنجا جوجه اش را دید که آهویی در چنگ و منقار دارد. عقاب فراموش کرده بود که بین رفتن و آمدن او زمان زیادی گذشته. عقاب جوان آهو را در چنگ گرفت و به آشیانه دیگر پرواز کرد. در حال پرواز نیم نگاهی به قله کوه انداخت.
نوشته شده در منتشر نشده ها, داستان کوتاه
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟