عبا و عمامه در کوزه!
روزگاری مرد حاکمی غیر از حکومت کارش خرید و فروش روغن بود. در همسایگی او هم درویش ساده دلی زندگی می کرد که از مال و دارایی بی بهره بود وچون کار وشغلی نداشت با قناعت زندگی می کرد و معروف بود که آدم نجیب و خوش قلبی است. اما حاکم که دارای ثروت و درآمد بسیاری بود به صداقت و نیکی همسایه درویش ایمان داشت او هر بار که معامله تازه ای و فایدای می برد یک پیاله روغن برای درویش می فرستاد. درویش که به قناعت عادت کرده بود از روغن هایی که هرچند روز یکبار برایش می فرستاد کمی مصرف می کرد و بقیه را در کوزه های بزرگی که در خانه داشت می ریخت. روزی که کوزه های روغن پر شدند درویش با خود گفت:من که به این روغن ها احتیاجی ندارم پس کجاببرم و به کی بدهم ؟ کم کم به این فکر افتادکه نبخشد یک کوزه بر از روغن به کس دیکرهیچ فایده ندارد می خورد و تمام میشود بعد هم بخشش از کسی خوش است در آمد مرتبی دارد علاوه بر آن مگر خود من چه عیبی دارم که نباید زن و فرزند نداشته باشم؟ پس بهتر است این کوزه هارا بفروشم و پول آن را سرمایه کنم و همین طور با خود فکر میکرد، خوب ببینم این کوزه چه قدر روغن دارد حالا فرض می کنیم پنج من روغن چقدر قیمت دارد حالا فرض می کنیم دویست دینار . خوب اگراین روغن را بفروشم ،با این پول می توانم پنج گوسفند بخرم. حالا هم تابستان است و خوراک گوسفندان فراوان و صحرا هم پر از علف است روز ها آنها را می برم صحرا می چرانم پس. شش ماه اگر هر یک دو بره بیاورند می شود ده تا. مقداری هم علف خشک جمع می کنم برای زمستان شش ماه بعد هم باز بره می آورند این دفعه یکی بزاید می شود بیست تا یکسال دیگر هم نگه می دارم سال بعد شماره آن هازیاد می شود و می شود یک گله گوسفند. آن وقت تا وقتی خودم تنها هستم از پول شیر و ماست و پنیر و سرشیر و خامه و کره و پشم و کود آنها برای خودم و خانه ام اثاث و لباس و اسباب حسابی می خرم و می شوم یک مرد ثروتمند. بعد وقتی که خانه و اثاث زندگی ام مرتب شد و به سهم خودم آدمی شدم و مردم مرا صاحب گوسفندان بی شماری و باغ و خانه شناختن آن وقت می فرستم از خانواده ی بزرگان دختری خواستگاری می کنم. مدتی پس از عروسی صاحب فرزند می شوم. اگر بچه ام دختر باشد یا پسر فرقی ندارد مطلب مهم این است که خوب تربیت بشود و وقتی بزرگ شد بسیار کوشش می کنم اما چون دیگر آن وقت خودم نمی توانم به کار های گوسفندان برسم یک نوکر و یک کلفت استخدام می کنم تا گوسفندان را چرا ببرند و شیر آن را بدوشد و به آن ها آذوقه بدهد و به کار های خانه برسند ولی بچه های این دوره خیلی شیطون هستند وقتی فرزندم پنچ یا شش سال بشود و به فکر بازی افتاد ممکن است گوسفندان را اذیت بکند و ممکن است یک روز بخواد سوار آن ها بشود البته او بچه است و باید به زبان خوش به ان ها فهماند که گوسفند حیوان سواری نیست ولی خدمتکار که دلش برای بچه من نسوخته ممکن است یک روز عصبانی بشود و بچه ام را کتک بزند البته بچه نباید سوار گوسفند بشود ولی نمی خواهم فرزند غصه بخورد خدمتکار غلط می کند بچه من را کتک بزند و اگر چنین اتفاقی بیافتد با همین عصایی که در دست دارم چنان به سرش خواهم زد. درویش همین طور که در عالم خیال فرو رفته بود ودر فکر تنبیه خدمتکار بود چوبی را که در دست داشت محکم به کوزه های روغن زد، کوزه هاشکستند.
و، از درون کوزه ها صدها عبا بر دوش عمامه به سر بیرون ریختند و دمار از روزگار درویش را در آرودند. از آن طرف حاکم که خمره ، خمره روغن به دیار عمو سام برای روز مبادایش فرستاده بود، چون روز مبادا رسید، حاکم دیار عمو سام او را به خود راه نداد و آواره شد. تنها یک مرد بزرگ از دیار فراعنه به نام انور سادات او را به خود راه داد. روان هر دو شاد.
5 ابان 1399 ــ 25 اکتبر 2020 ــ اردوخانی ــ بلژیک.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟