یک روز تاریخی!
60 تا بودیم تو یه کلاس، مال یک محل. 5 تا حسن، 4 تا حسین، 3 تا ابوالفضل، سه تا صادق، یه جعفر، 6 تا محمد، 4 تا رضا، 5 تا عباس، یه زین العابدین بیمار، 3 تا تقی، 2 تا قاسم، 3 تا ابولحسن، یه نصرت، 5 تا مهدی، 2 تا حمید، 3 تا احمد، 4 تا جلال. یه اصغر،. یه سیروس، یه کوروش، یه فرخ،، یه فرهاد، یه فریبرز، یه فرامرز، یه فردین، یه افشین، 2 تا پرویز.
وقتی شلوغ شد کلاس، ناظم اومد با شلاقش، داد زد سرما! ای لاغهای بی شعور بی پدر مادر، ای احمق های بی سواد، به صف برین بیرون، یکی ده تا شلاق کف دسته تون، هرکی باید بزنه بغل دستی شو، هر کی قایم نزنه، میخوره از من لقد تو سری.
من بودم اول صف، گفتم آقای نظم: اجازه داریم؟ گفت خفه شو، یازم شاشت گرفته، بی شعور. گفتم نه به جون مادرم، میخوام بپرسم کسی حق داره بزنه چند تا معصوم. زد تو سرم با شلاق (تسمه پروانه ماشین) و گفت ای خر بی شعور الاغ، گوز به شقیقه چه ربطی. گفتم: غیر از، یه سیروس، یه کوروش، یه فرخ،، یه فرهاد، یه فریبرز، یه فرامرز، یه فردین، یه افشین، 2 تا پرویز. ما همه هستیم معصوم. اون میزد توی سرم با شلاق، من می زدم حرف خودم، نگاه کنین آقا از ته صف 5 تا حسن، 4 تا حسین، 3 تا ابوالفضل، سه تا صادق، یه جعفر، 6 تا محمد، 4 تا رضا، 5 تا عباس، یه زین العابدین بیمار، 3 تا تقی، 2 تا قاسم، 3 تا ابولحسن، یه نصرت، 5 تا مهدی، 2 تا حمید، 3 تا احمد، 4 تا جلال. یه اصغر. تا تونست زدو سرم، تو کمرم، به پاهام، با لقد ( لگد) از عصبانی ات دهنش کف کرد. فریاد می زدم، یا امام حسین، یا قمر بنی هاشم به دادم برسید.یه مفم از توی یه کلاس اومد بیرون، گرفت دست آقا ناظم، گفت ببخشید این خره الاغ رو، نمی فهمه چه گهی می خوره، چه غلطی کرده، نفهمید ببخشید. افتاده بودم روی زمین، از دماغم خون میومد، تما تنم درد می کرد. چند متری که آقا ناظم دور شد از من پشت سرش دهن کجی کردم. داد زدم اقا بخشیدین ما رو! آقا معلم گفت، بعله آقا ناظم بخشیدن. گفتم منم بخشیدم اقا رو. خدا گناه همه رو ببخشه، دوباره حمله کرد به من با لقد و شلاق، ای کره خر و پر روی بی پدر مادر، جای تو هست توی طویله؛ نه تو مدرسه. ظهر که می رفتیم خونه، من با سرو صورت خونی، میخندیدم با بچه ها، مسلمون و کافر.
خوب کیف کردیم اونروز، درس تاریخ بود و یک روز تاریخی. از کتاب فرهنگ بی فرهنگ ها نوشته خودم
یکشنبه , 27 خرداد 1369 ــ 18 ژوئن 1990 ــ اردوخانی ــ بلژیک ــ
نگاشته شده توسط: ordoukhani | جون 14, 2020
یک روز تاریخی !
نوشته شده در منتشر نشده ها, داستان کوتاه
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟