نگاشته شده توسط: ordoukhani | مِی 19, 2020

دیدار با شمس و یک چینی در صحرایی سوزان!

دیدار با شمس و یک چینی در صحرایی سوزان

 در صحرایی خشک و سوزان تشته و گرسنه ره گم کرده ای بودم. نالان و خیزان می رفتم، که از دور شبحی دیدم.نزدیک شدم، به پیر مردی برخود کردم که با دستاری بر سر که نیمش از پشت سرش آویزان بود، پشمینه شتری بر تن. و زمزمه می کند:
میانِ باغ گلِ سرخ‌ های و هو دارد، که بو کنید دهان مرا چه بو دارد!

به باغ خود همه مستند، لیک نی چون گل، که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد
چو سال سالِ نشاط است و روز روزِ طرب، خُنک مرا و کسی را که عیش خو دارد
چرا مقیم نباشد، چو ما، به مجلسِ گل، کسی که ساقیِ باقیِّ ماهرو دارد؟
به باغ جمله شرابِ خدای می‌نوشند، در آن میانه کسی نیست کاو گلو دارد

عجایب‌اند درختانش، بکر و آبستن، چو مریمی که نه معشوقه و نه شو دارد

«هزار بار چمن را بسوخت و باز آراست، چه عشق دارد با ما، چه جست و جو دارد»

یک کمی گوش کردم، یکباره دو «دیناریم» افتاد، ای بابا این شمس تبریزیِ که مولانا جلاالدین رومی را دیوانه خودش کرده. در دل گفتم: مولانا جون جیر جیرکتم، خیلی بد سلیقه ای. ولی خب: معشوق باید به دید عاشق خوش بیاد. جلو رفتم پهنای (عرض) ادب کردم. فروتنانه پاسخ داد و یک کمی نان و آب خواستم به من داد. قدم زنان می رفتیم که چشم مان افتاد به مردی که قفسی در دست دارد و در آن موشی است. نزدیک شدیم، دیدیم یک چینی است. از شمس پرسیدم: این چینی در بیابان بی آب و علف چه می کند؟ فرمودند،این چینی ها در اینجا بزمجه می گیرند، می برند چین، تعداشان زیاد می کند، گوشتش میخورند، پوستش را دباغی، از آن کیف و کفش می سازند، به نام پوست سوسمار. شمس دستش را بر تخمش گذاشت و گفت: زود فرار کنیم که اینها تخم ما را می گیرند، میکارند، به نام تخم ژاپونی به ممالک محروسه ایران صادر می کنند. خندیدم و گفتم: ای عارف بزرگ، ای معشوق عاشقان، سر آمد معشوقان عالم، ای انکه دیوانه کردی جلال الدین را، هراس مدار که بازار ایران پر است از تخم ژاپونی ساخت چین. اگر نیک بنگری:آنچه تو بر تن و سر و پای داری و تا زیر شلوری من و عبا و عمامه مهر و تسبیح مومنان
     
made in China  ساخت چین است. سپس او به رهی رفت و من به راهی دگر.
پس از چندی خبر دار شدم، جلال الدین دختر دم بخت نرسیده اش را به نکاح شمس در آورد. به یاد این شعر از شاعری نام آور افتادم: اگر آن ترک تبریزی به دست آرد دل ما را، به ریش و پشمش بخشم دختر ما را.

و دست به آسمان بلند کردم و گفتم خدایا! یکی که شهره علام است، دخترش را میده به این پیر مرد ریشو که دومن ارزن سرش بریزند، یکیش پایین نمی افته، مملی میخواد مادر زن قر قروش رو به ما بندازه، تا از شرش راحت شه. این شد عدالت خدایی!30 اردیبهشت 1399 ــ 19 مه 2020 ــ اردوخانی ــ بلژیک ساعت 23


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

دسته‌ها

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: